#زندگی_مهرسا_پارت_20

دست هاش رو مشت کرده بود ناخنش رو توی گوشتش فرو می کرد .. مهرسا هم همه خشمش رو به لب،هاش آورده بود و اون رو به زیر دندان گرفته بود .. اما دیگر نمی تونست خشمش رو کنترل کنه ..

-ببخشید ..

همه برگشتند به مهرسا نگاه کردند .. حاج منصور زیر لب به فرامرز گفت : چیزی که منتظرش بودی الا ن می بینی .. خوب نگاه کن ...

-منم می تونم نظر بدم؟؟... یا بهتره عروس خانم حرفی نزنه .. ؟؟

سعی می کرد آروم باشه .. داشت خششمش رو کنترل می کرد اما نمی شد نیش کلامش رو متوجه نشد .. ولی آروم و جدی .. برسام سرش رو بلند کرد که چیزی بگه .. اما خواست حرف های مهرسا روهم بشنوه . بعد مراسم رو بهم بریزه .. قرارشون این نبود .. فقط دیدار بود .

فرامرز:

-نه عمو جون .. این چه حرفی .. این مراسم برای شما .. تو هم اگه نظری داری الان بگو دخترم .

-من نمیخوام ازدواج کنم ..

برسام تنها کسی بود که بهت زده به مهرسا خیره شده بود .. همه از نظر مهرسا اطلاع داشتند .. تنها کسی که از این موضوع اطلاع نداشت فقط برسام بود ..


romangram.com | @romangram_com