#زندگی_مهرسا_پارت_18

- سلام به روی ماهت .. خوبی دخترم .. منم دلم تنگت بود .. چه بزرگ شدی ..میدونی چند وقته ندیدمت ..

فرامرز به سمت مهرسا رفت و اون رو به اغوشش کشید و رویش رو بوسید ..

مهرسابه طرف پسرها برگشت و برای به جا آوردن احترام سری تکون دادو سلامی زیر لب کرد ..که از دید برسام دور نموند ..

برسام هم سلام زیر لبی گفت .. اما بردیا با احترام کامل با مهرسا احوال پرسی کرد ..

برسام با خودش گفت :

اینو می خوان بدن به من .. انگشت کوچیکه دوست دخترام هم نمی شه .. اینا پیش خودشون چی فکر کردن .. با شنیدن صدای خدمت کار که گفته بود شام حاضر هست همه از جایشان بلند شدند و سر میز رفتند .. ..

مهرسا هم به اجبار سر میز رفت .. غذا ها کشیده شد .. همه در سکوت غذایشان رو میخوردند .. فرهاد اشتهایی نداشت و با غذایش بازی می کرد و جلوتر ازاون مهرسا بود که با اینکه ناهار هم نخورده بود میلی برای خوردن نداشت و این از چشم های تیز بین برسام دور نمونده بود ..

در تمام طول غذا برسام خیره به دست های مهرسا بود که حتی یک بار هم برای غذا خوردن تکانی نخورده بود و چنگال تو دستش را با چند دانه برنج به بازی گرفته بود ..

غذا هم صرف شد و همه به طرف پذیرایی رفتند .. هر کس در جایی قرار گرفت .. حاج منصور با سرفه ای نشان داد که قصد حرف زدن دارد . همه سکوت کردند تا صحبت های حاج منصور را بشنوند .. وتنها پوزخندی بود که برسام به جمع زد .. او هنوز نمی توانست کارهای خانواده اش را درک کند ..


romangram.com | @romangram_com