#ز_مثل_زندگی_پارت_96

گلابتون نگاهش را چرخاند . دنبال آيدين مي گشت . با ديدن او كه هنوز دختري مو بلوند شده ي قد بلند كه پيرهن دكلته ي قرمزي تنش بود و دستش را دور گردن او انداخته از عصبانيت گونه هايش سرخ شد . مشتش را فشرد . يك لحظه آيدين رو برگردوند و با هم چشم تو چشم شدند . وقتي ديد آيدين دستش را از دور كمر دختر برداشت و با قدم هاي بلند سمتش مي آمد سريع سمت آهو دويد مانتو شو برداشت تند تند تن كرد آهو با عجله نگاهش كرد . آيدين كنار صندلي آنها رسيد

رو به گلابتون گفت :

ـ داري ميري ؟

گلابتون شالش رو برداشت و جوابي نداد . آيدين شال او را گرفت كشيد و گفت:

ـ با تو ام .

گلابتون براش چشم غره رفت و شال رو كشيد ولي آيدين ولش نكرد . آهو گفت :

ـ آره داريم ميريم .

آيدين نيم نگاهي به آهو انداخت بعد رو به گلابتون برگشت با يك قدم خودش را نزديك تر كرد و گفت :

ـ بازم ميبينمت ؟

گلابتون پوزخندي عصبي زد و با جديت گفت :

ـ شالم رو ول كن چروك شد .

آيدين شال او را رها كرد و بهش زل زد . گلابتون با حرص دو طرف شالش را كشيد تا چروك هايش صاف شود و بدون نگاه كردنش گفت :

ـ بريد دوست دخترتون منتظره .

آيدين برگشت نگاهي به دختر مو بلوند انداخت كه نگاهشون مي كرد بعد برگشت و گفت :

ـ مشكلت اونه ؟

كمي سكوت شد بعد گلابتون شونه اي بالا انداخت و گفت :

ـ من مشكلي ندارم بريد به زندگي تون برسيد .

ـ اون دوست دخترم نيست .

ـ برام مهم نيست .

ـ پس چته ؟

نگاه تند و تيزي به او انداخت و گفت :

ـ شما شعور نداري وقتي يه نفر رو به رقص دعوت مي كني وسط مجلس تنهاش نذاري نه ؟

romangram.com | @romangram_com