#ز_مثل_زندگی_پارت_95
فرزين لبخند زد با انگشت اشاره به نوك بيني او ضربه اي زد و گفت :
ـ ميدوني دخترخاله ت رو نگران كردي ؟!! دو ساعته اون تو چي مي كني ؟
ـ به من دست نزن بيشعور ...
فرزين با خنده دو دستش را كمي بالا برد و گفت :
ـ چه عصبي ...باشه باشه بهت دست نمي زنم كوچولو .
ـ راهت رو بگير برو .
دوباره خنديد و گفت :
ـ چشم سر كار .
براش چشم غره رفت كه فرزين با انگشت اشاره كرد كه داره ميره .
ـ من رفتم ها ، زياد آهو رو نگران نذاري ...
بعد رفتن فرزين نيم نگاهي در آينه به خودش انداخت و براي اينكه آهو رو بيشتر از اين منتظر نذاره در رو بست و از راهرو خارج شد . با ديدن جمعيت اخم كرد و با چهره اي جدي سمت آهو رفت .
آهو با ديدن او بال در آورد . دستش را دراز كرد دست هاي او را گرفت و گفت :
ـ گلابتون خوبي ؟ كجا بودي ؟
سري تكان داد و گفت : بريم .
آهو با نگراني گفت : چيزي شده ؟ !!!
ـ نه فقط حوصله ندارم .
ـ چي شد آخه يكدفعه ؟ داشتي مي رقصيدي !
ـ ولش كن الان حوصله ندارم بعداً مي گم .
ـ باشه .
ـ لباس هاتو بردار بپوش بريم .
آهو مطيعانه گفت : باشه .
romangram.com | @romangram_com