#ز_مثل_زندگی_پارت_94

آهو با لحن معصومانه اي گفت : گلابتون گم شده .

فرزين زد زير خنده اون قدر خنديد كه آهو دلخور شد و لب برچيد . فرزين خنده شو فرو خورد چانه اش را گرفت بالا داد و گفت :

ـ نگران نباش ، خودم الان برات پيداش مي كنم .

آهو سري تكان داد . مي خواست او هم همراهش بره ولي مي ترسيد تنهايي دنبالش بره . فرزين نگاهي به او انداخت و گفت :

ـ ميايي با هم بگرديم ؟

آهو سريع گفت : نه ...يعني خونه تون مگه چه قدر بزرگه ؟

فرزين خنديد و گفت : تا دلت بخواد جا هست اين دخترخاله شما يا داره يه گوشه شيطوني مي كنه ...

آهو خوشش نيومد درباره ي گلابتون اون طوري گفت ولي حرفي نزد و منتظر ادامه ي حرفش شد .

ـ يا رفته حياط قدم بزنه .

ـ چرا به ذهن خودم نرسيد پس من برم حياط ...

ـ نه نه تو همين جا باش از خودت پذيرايي كن ، من همه جا رو مي گردم .

فرزين سمت راهرو مي رفت كه يكي از دوستاش صداش زد و گفت :

ـ فرزين كجا ميري ؟

دستي تكون داد و گفت : الان ميام .

اتاق خواب ها رو گشت بعد يكراست سمت دستشويي رفت . دستگيره رو پايين كشيد . در از داخل قفل بود . تقه اي به در زد گلابتون اول جواب نداد ولي وقتي ديد باز به در مي زنه با عصبانيت گفت :

ـ كيه ؟

فرزين خنديد و گفت : منم خوشگله ، اون تو چي كار مي كني ؟

گلابتون مشت هاي ظريفش را به هم فشرد و گفت :

ـ به تو چه ؟

ـ عزيزم بيا بيرون ، داري آرايشت رو تجديد مي كني ....

در به شدت باز شد و گلابتون عصبي در قابش ايستاد و به چشم او عصبي نگاه كرد و گفت :

ـ من عزيز تو نيستم .

romangram.com | @romangram_com