#ز_مثل_زندگی_پارت_92
ـ دختر چرا اون طوري نگاه مي كني ؟
آهو ليوان را روي پايش نگه داشت . نمي دونست بايد چي بگه . فرزين برگه اي از جيب بلوزش در آورد و گفت :
ـ آهو جون رفتم برات شماره مو نوشتم .
آهو با تعجب به او نگاه كرد و گفت :
ـ ولي ..من كه قبول نكردم .
فرزين دوباره خنديد بعد لپ او را كشيد و گفت : خب قبول كن ديگه .
يه دفعه تمام تن آهو كوره ي آتش شد . فرزين خيلي خودماني بود . دستش را روي گونه اش گذاشت . فرزين زير چشمي به او نگاه كرد بعد با شيطنت گفت : بفرما خانوم دستم خشك شد ...
ـ اما ...
ـ اما و اگر و فكر كنم نداره ...
آهو حس كرد قلبش آن قدر تند مي كوبد كه از سينه اش بيرون مي زند . دستش را تا نيمه جلو برد خواست عقب گرد كند كه فرزين دست او را گرفت و كاغذ را كف دست او گذاشت .
آهو معذب دستش را دور ليوان گرفت .
فرزين لبخند زد و گفت : چه شرم و حيايي . به خدا الان از اين دخترا كم پيدا ميشن .
آهو لبش را گزيد . طعم رژ را مزه مي كرد .
ـ من شماره تو از فريده ميگيرم باشه ؟
خيلي آرام گفت: باشه .
فرزين با انگشت اشاره گونه ي او را نوازش كرد و گفت :
ـ پس فعلاً خوشگلم ، من برم ببينم بچه ها كم و كسري ندارن ....
سري تكان داد كه موهايش روي شانه هايش تاب خورد . فرزين داشت مي رفت كه گفت :
ـ راستي گلابتون چي شد ؟
سرش را بالا گرفت و به بهانه جواب دادن نگاهش كرد . مي خواست دقيق تر نگاهش كند . جذاب و گيرا نبود اما آهو نمي تونست بگه ازش بدش مياد . همان طور كه به چشمان قهوه اي او چشم دوخته بود گفت :
ـ منم دارم دنبالش مي گردم . ميترستم طوريش شده باشه .
فرزين بهش اطمينان داد و گفت :
romangram.com | @romangram_com