#ز_مثل_زندگی_پارت_91
كتايون به گريه افتاده و سجاد جوابي نمي داد . گلابتون ميل عجيبي به در گوشي زدن سجاد داشت ولي دستانش بي حس شده بود فقط تونست صورتش رو نگه داره و مسير سرويس بهداشتي رو پيدا كنه .
هياهوي كتايون در بين فضا ناچيز بود . تقريباً كسي متوجه آنها نشده بود . براي همين سجاد سريع از موقعيت استفاده كرد و دست كتايون رو كشيد و درحالي كه مي گفت " برات توضيح مي دم " او را به حياط برد .
برق ها نيمه روشن شده بود . آهو چشمانش را هر طرف گرداند . دنبال آيدين و گلابتون مي گشت . با ديدن آيدين كه دختري خودش را از گردن او آويخته بود با تعجب نگاهش كرد .با خودش زمزمه كرد :
"پس گلابتون كجاس ؟"
صدايي او را به خود آورد .
ـ چرا تنها نشستي آهو جون ؟
رو برگرداند . فرزين بود . كمي از حس تنهايي قلبش فرو ريخت . حتي فروزنده و ترنم هم در ديدش نبودند . نمي دونست اخم كند يا نه .
فرزين كنارش نشست و گفت : اجازه هست ؟
آرام جواب داد :
ـ بفرماييد .
ـ چرا تنهايي عزيزم ...
سرش كمي گيج رفت . عزيزم ؟؟!! برايش عجيب بود و تازگي داشت .
فرزين آبميوه اي به او تعارف كرد و گفت : بيا دهنت رو تر كن .
آهو با ترديد گرفت و كمي آبميوه رو بو كرد كه فرزين قهقهه زد و گفت :
ـ چرا بو مي كني ؟ سم توش نريختم كه .
آهو لبخند مصنوعي اي تحويلش داد و كمي نوشيدني شو مزه مزه كرد .
فرزين بعد كمي اين دست و آن دست كردن گفت :
ـ آهو با هم دوستيم ديگه .
آهو همان طور كه ليوان روي لبش خشك شده بود چشم برگرداند و با تعجب نگاهش كرد .
فرزين خنديد و گفت :
romangram.com | @romangram_com