#ز_مثل_زندگی_پارت_9


دامون با تعجب ساختگي اي گفت : كدوم جوون ها بابا ؟ عينك هم زده باشي يا بايد منو دو تا ببيني يا چهارتا ، چرا منو سه تايي مي بيني پس ؟

شانه هاي شهنام از خنده بالا و پايين مي شد ، در حالي كه هر دو دستش روي فرمون بود .

ـ باور كن بابا جون ، من يكي ام شما منو سه تا مي بيني ؟ اگه اين دو تا پيرزني كه پشت نشستن رو مي گيد بايد بگم اينا اواخر عمرشون رو سپري مي كنن ، عينك نزديد ، بزنيد حله .

گلابتون رشته ي بحث رو گرفت :

ـ تا چند دقيقه پيش ما فسقلي بوديم الان شديم پيرزن ؟

دامون در حالي كه از حرفي كه مي خواست بزنه جلو جلو خنده اش گرفته بود گفت :

ـ خب شما پيرزن هاي فسقلي هستيد ...

شهنام با پسرش خنديد . آهو هم در مقابل حس قلقلك آور حرف دامون مقاومت نكرد . ريز ريز خنديد . گلابتون چپ چپ و توبيخ كننده به آهو نگاه كرد ولي او هم لبخندي كه گوشه هاي لبش رو بالا داده بود رو نتونست مخفي كنه .

تموم مسير رو با خنده و شوخي طي كردند . در ماشين رادمان هم موضوع حول صحبت هاي زنونه ي مهرناز و نازيلا خانوم چرخيد .

جلوي آپارتمان باران رسيدند . جاي پاركينگ توسط همه ي همسايه ها پر بود . رادمان ماشينش رو زير پنجره ي آپارتمان پارك كرد و فرهودي براي تنگ بودن كوچه ماشين رو كمي دور تر و با فاصله از خونه ي باران پارك كرد .

همگي پياده شدند و سمت آپارتمان رفتند . آهو زنگ رو زد . بهرام ، شوهر باران از پشت اف اف با ديدن اونها خوش آمد گفت و در رو باز كرد . آهو به در نزديك تر بود ولي ايستاد تا اول بزرگترها برن داخل .گلابتون كه جزو آخرين نفرات بود راه افتاد داخل . آهو هم پشت سرش راه افتاد كه دامون پشت او با فاصله كم ايستاد لبش را به گوش او نزديك كرد و گفت :

ـ حالا براي همه احترام و براي ما نه ؟

آهو برگشت او را نگاه كرد و گفت : اِ تو اينجايي ؟ نديدمت .

دامون لبخند كجي زد و گفت :

ـ كلاً منو ريز مي بيني نه ؟ !!!



آهو ابرويي بالا داد و به سمت آسانسور رفتند . پدر و مادرها سوار شدند و چون ظرفيت پر بود سه تا بچه ها پشت در آسانسور موندند . دامون نگاهي به آن دو كرد و گفت : بياييد از پله ها بريم .

گلابتون سريع مخالفت كرد : نه چه كاريه ؟ خسته ميشيم .

ـ شما سوسول هستيد من كه رفتم .

دامون اين رو گفت . سمت پله ها دويد . آن دو به هم نگاه كردند وقتي آسانسور به طبقه همكف رسيد سوار شدند و آهو دكمه طبقه ي چهارم رو زد .

وقتي به طبقه ي موردنظر رسيدند ديدن دامون هم رسيده و نفسش رو عميقاً بيرون ميده . گلابتون خنديد و گفت : مجبوري ؟


romangram.com | @romangram_com