#ز_مثل_زندگی_پارت_10
و سمت در رفت كه باز مونده بود . آهو هم از كنارش گذشت و گفت :
ـ ولي خوب رسيدي ها ...
دامون همون طور كه تنفسش رو تنظيم مي كرد دو انگشتش را به نشانه ي حرف V (پيروزي) بالا برد . آهو پشت سر گلابتون وارد شد . بهرام با رويي خوش به استقبالشون اومد . اونها هم به گرمي سلام كردند و دوباره تولد بچه شو تبريك گفتند . بهرام هم رفت جلوي در واحد تا با دامون سلام كنه .
آهو با ديدن برادر بهرام كه با ديدنشون بلند شده بود جلوي گوش آهو گفت :
ـ واي اين بهروز هم اينجاست كه .
آهو هم به آرامي گفت : تو رو چي كار داره ؟
ـ ازش خوشم نمياد .
آهو شانه اي بالا انداخت و با هم رفتند جلو و سلام و احوالپرسي كردند . باران با بچه اش روي تختي كه به طور موقت تو سالن آورده بودند ، دراز كشيده بود . آهو با ديدن بچه ي باران سريع رفت لبه ي تخت نشست و گفت : اوخي نازي .
گلابتون هم با فاصله از بچه لبه ي تخت نشست تا كمي از روي كنجكاوي بچه رو نگاه كنه . بچه در آغوش باران بود . آهو با هيجان گفت :
ـ چه دوست داشتنيه .
باران لبخند پرمهري زد و به پلك هاي نازك و بسته ي كودكش نگاه كرد .
ـ مي تونم بغلش كنم ؟
ـ آره آهو جان .
ـ بيدار نشه .
باران به آرامي او را از آغوشش جدا كرد و روي دو تا دست آهو گذاشت و گفت :
ـ مواظبش باش .
آهو با خوشحالي بچه رو گرفت تو آغوشش نگه داشت و با حس خوبي به اون موجود ظريف كه پلك هاشو بسته بود نگاه كرد . نگاهشو از مژگان روشن كودك گرفت و رو به گلابتون گفت :
ـ ميخواي تو هم بغلش كني ؟
گلابتون دست هاشو كمي بالا برد و گفت : نه نه .
ـ چرا آخه ؟
گلاب حتي وقتي آهو بچه رو داشت حس خوبي نداشت . هيچ دلش نمي خواست اون موجود شكننده رو بغل كنه . سرش رو به طرفين تكان داد . ولي آهو مصرانه گفت :
ـ بيا يه كم بغلش كن ، ببين چه ناز و كوچولوهه .
romangram.com | @romangram_com