#ز_مثل_زندگی_پارت_8

گلابتون قري به گردن و دستش داد و گفت : نمي دوني مامان هاي ما چه قدر مهربونن ؟ قراره خودشون آشپزي كنن .

ـ يعني بريم خونه ي باران اينا و ماماناي ما آشپزي كنن ؟

ـ پـَ نـَ پـَ از همين جا غذامون رو مي پزيم و برميداريم ميريم خونه ي باران اينا .





دامون كه در صندلي جلو كنار راننده لم داده و از آينه بغل آنها را نگاه مي كرد با حرف آخر گلابتون خنديد . آهو كه كنار پنجره سمت راست نشسته بود نگاهي به داخل آينه انداخت و با ديدن دامون كه بيني شو چروك انداخته بود و خنده ش به لبخندي مبدل شده بود نگاه كرد و گفت : به چي مي خندي ؟

دامون لبخند شيطنت باري زد و از آينه به او چشم چشم و گفت : به شما دوتا .

گلابتون به خودش زحمت داد تكيه شو از صندلي برداشت به سمت جلو خم شد ضربه ي نمايشي اي كه شانه ي برادرش زد . بعيد بود از آن همه ظرافت كه خشن باشد و گفت :

ـ مگه ما خنده داريم ؟ !!!

دامون دستش را روي شانه اش گرفت و با گفت : آخ آخ دختر دست چند كيلوييه ؟

گلابتون مليح خنديد و آهو پرسيد : جدي جدي به چي ما مي خنديدي ؟

شهنام نيم نگاهي به پسرش انداخت و لبخند براشون زد .

ـ جدي شوخي داشتم به حرفاتون مي خنديدم ، شما هم دوست و دشمنيد ها ...

آهو اخمي رو پيشاني نشاند و گفت :

ـ تو چرا به حرفاي ما گوش مي دي ؟ شايد ما دو كلوم حرف خصوصي داشته باشيم.

دامون با اطواري زنانه دستش را در هوا چرخاند و گفت :

ـ واي مامانم اينا ...حرف خصوصي ؟ به من چه ...ولوم رو بياريد پايين ، ماشيني كه از كنارمون هم رد مي شد اشاره زد گفت صداتون به گوشش خورده . اونم داشت برا شما مي خنديد ...

ـ هه هه بانمك .

دامون وقتي مورد تمسخر خواهرش قرار گرفت گفت :

ـ بفرماييد من آهنگ مي زارم ، شما هم با ولوم بالا گفتگو كنيد ، چيزي نميشه . گوشاي من كه مشغوله ...

اون قدر صداي ضبط رو بالا برد كه شهنام دستش را سمت دستگاه پخش ماشين برد ، صدا رو كم كرد و گفت :

ـ ما آخر از دست شما جوون ها كر ميشيم .

romangram.com | @romangram_com