#ز_مثل_زندگی_پارت_7


آهو با تعجب گفت : نمياري ؟

ـ نه .

ـ واه مگه ميشه ؟

ـ چرا نشه ؟ كاملاً دست خودمه .

ـ مطمئن باش هيچ مردي حاضر نميشه از خودش بچه نداشته باشه .

گلابتون پوزخندي زد و گفت : اوه اوه چه با تجربه . ولي جهت اطلاعت هر كي منو بخواد بايد با تموم شرايط بخواد وگرنه من كه چيزي رو از دست نمي دم ، ردش مي كنم .

آهو خنديد و گفت : اگه عاشقش بشي چي ؟

انگار آهو جوك گفته بود . همان طور كه راه مي رفتند شكمش را نگه داشته و مي خنديد . وقتي خنده در گلويش ته كشيد گفت :

ـ من صيد ميكنم ولي صيد نمي شم .

***



وقتي وارد خونه ي رادمان شدند همه اونجا جمع بودند . نازيلا و شهنام مادر و پدر گلابتون ، دامون برادرش و مهرناز و جهان پدر و مادر آهو . دامون به محض ديدن اونها گفت :

ـ شما دو تا فسقلي كجا بوديد ؟

آهو ريز ريز خنديد و گفت : لباس عوض مي كرديم .

ـ شما مگه دم هم هستيد ؟ به خدا شك مي كنم تو بدناتون آهنربايي چيزي كار گذاشته باشن كه هر جا بريد به هم مي چسبيد .

گلابتون با ناز روي مبل كنار شهنام پدرش نشست و او دستش را دور شانه اش انداخت .

ـ نمي خواهيم بريم ؟

مهرناز خانم جواب داد : چرا بريم دير هم شده .

همه با اين حرف بلند شدند تا به خونه ي باران كه دختر خاله بزرگه شون بود و دوره نقاهتش رو مي گذروند بروند . آهو سوار ماشين فرهودي شد و مهرناز خانم در عوض رفت سوار ماشين رادمان شد تا تو مسير راه با خواهرش هم صحبت بشه .

آهو و گلابتون روي صندلي عقب كنار هم نشسته و حرف مي زدند .

ـ مي گم ها چرا صبح داريم مي ريم خونه شون ؟ مگه باران با اون حالش مي تونه پاشه غذا درست كنه ؟


romangram.com | @romangram_com