#ز_مثل_زندگی_پارت_6

آهو خنديد و سمت تخت رفت تا لباس بپوشه .

وقتي آماده شدند آهو گفت : بريم ؟

گلابتون برگشت به او نگاه كرد و گفت : نمي خواي يه كم آرايش كني ؟

ـ نه .

ـ يه چيزي به پوستت بزن .

ـ نه نمي خواد پوستم كه سفيده .

گلابتون معني دار لبخند زد و گفت : آره منم پوستم سفيده ولي پوست تو يه كم كاله .

گلابتون ابروهاي قهوه اي شو بالا داد و به او نگاه كرد . آره راست مي گفت . پوست گلابتون زيادي لطيف و خوشرنگ بود ولي پوست او سفيد كال بود . تازه روي گونه هايش كك و مك هايي داشت كه ازشون متنفر بود . هر چند به خاطر كمرنگ بودنشون روزي هزار بار شكر مي كرد .

گلابتون به لواز آرايشش اشاره كرد و گفت : برات رژ گونه بيارم ؟

آهو دستشو تو هوا تكون داد يعني نه .

گلابتون در كشو رو بست و گفت : پس بريم . آهو شالش را از روي تخت او برداشت و با هم راه افتادند . تو سالن كسي نبود . گلابتون در رو قفل كرد و با هم راه افتادند .

ـ واي فكر كن باران الان چه شكلي شده .

ـ چه شكلي شده ؟

ـ هم از قيافه افتاده هم چاق شده ، بايد كلي بره تناسب اندام تا بدنشو رو فرم بياره . حالا بشه شبيه قبل بارداريش يا نه با خداست .

به او نگاه كرد و گفت :

ـ به چي مي خندي ؟

آهو خنده ي ريزش را فرو خورد و گفت : به تو ...

گلابتون اخم ظريفش رو به او نشون داد .

ـ تو حق داري به من بخندي ؟

ـ آره ميبيني كه دارم مي خندم . فكرش رو كن تو ازدواج كني بعد بچه بياري ...اندامت چي بشه ....ديدني . ديدني .

كاملاً حرص گلابتون رو در آورده بود . اودر حالي كه بيني سربالايش رو به آسمان بود با اطمينان گفت :

ـ حالا كي گفته من بعد ازدواج بچه ميارم ؟

romangram.com | @romangram_com