#ز_مثل_زندگی_پارت_5


ـ پس خونه ي خاله مي خورم .

اينو گفت و از در خارج شد . اون قدر با عجله رفته كه پايش كف حياط خورد . تازه يادش اومد دمپايي بپوشه .

بعد سمت خونه ي رو به رو كه خونه ي خاله ش بود دويد .

با صداي بلند گفت :

ـ سلام خاله سلام عمو .

هميشه شوهر خاله هاشون رو عمو صدا مي زدند . وقتي جواب سلامش رو گرفت سمت اتاق گلابتون كه در همان طبقه ي همكف بود رفت در رو يهو باز كرد . گلابتون ترسيد پيرهنش را جلوي تنش گرفت و برگشت . با ديدن او گفت :

ـ تويي ديوونه ؟

آهو خنديد و گفت : پس مي خواستي كي باشه ؟

ـ فكر كردم دامونه .

ـ خب اون كه داداشته ، محرمه ببينت مسئله اي نيست .

ـ در رو ببند چرت و پرت نگو .

آهو با پا در رو بست و گفت : مجبوري وسط اتاق خودت رو لخت كني ؟

گلابتون در حالي كه لباسشو تنش مي كرد گفت :

ـ به جاي فضولي تو هم حاضر شو .

آهو لباس هاي مچاله شده تو دستش رو روي تخت او انداخت و با يه دست شكمش رو گرفت و گفت :

ـ من چيزي نخوردم برو يه چيزي برام بيار .

ـ نميشه ، چيزي ميل داري برو آشپزخونه ، اتاقم كثيف ميشه .

ـ اي اي ...

نگاهي به اتاق او كه از پاركت تا شيشه هاي پنجره برق مي زد انداخت . او هيچ وقت نمي تونست مثل گلابتون باشه ، منظم ، زيبا ، دلبر ، خوش صدا ، خوش صحبت ...

گلابتون جلوي چشم هاي او بشكني زد و گفت :

ـ كجايي تو ؟ زود بيدارت كردم ؟ هنوز خماري ....


romangram.com | @romangram_com