#ز_مثل_زندگی_پارت_4
گلابتون دست از گشتن كشيد با تعجب به او كه خيره به آينه بود و پلك نمي زد نگاه كرد و گفت :
ـ چيه از ديدن خودت كُپ كردي نه ؟ منم هر بار مي بينمت همين شوك ها بهم دست ميده .
آهو پلك زد برگشت سمت او و گفت :
ـ برو گم شو ها.
گلابتون شونه رو از روي ميز برداشت با دسته اش زد تو سر او و گفت :
ـ بيا آن شرلي موهاتو شونه بزن .
آهو داشت دوباره ناراحت مي شد كه به خودش دلداري داد "خيلي هم دلم بخواد . من عاشق شخصيت آن شرلي هستم . تازه به اون معروفي ..."
گلابتون شانه هاي او را تكان داد و گفت :
ـ بابا زياد تو شوك نمون يهو قلبت ايست مي كنه ها .
آهو پوزخندي زد و شونه رو گرفت . به آرامي شروع كرد به شونه زدن موهاش . نگاهش تو آينه بود ولي سعي كرد به ظاهرش فكر نكنه . موهاش وقتي مرتب مي شد مجعد و زيبا بود . فقط رنگش رو دوست نداشت .
براي اينكه افكارش رو پس بزنه شروع كرد به حرف زدن .
ـ دنبال چي مي گشتي ؟
ـ يه دست لوازم آرايش درست و حسابي . ولي حيف كه پيدا نكردم .
آهو خنديد و گفت : وسايل هاي خودت رو كم آوردي اومدي سراغ من ؟
ـ اومدم با هم آماده شيم . ولي اينجا قحطيه ، بريم خونه ي ما . تو كه آرايش نمي كني . لباس هاتو بردار بريم اونجا عوض كن .
خودش رفت بيرون و آهو زود تصميم گرفت كه چي مي خواد بپوشه . لباس هاشو برداشت و همان طور كه نا منظم در دستش نگه داشته بود از اتاق خارج شد و مثل كسي كه دنبالش كرده باشند از پله ها پايين رفت . مهرناز خانم از آشپزخونه بيرون اومد .
ـ سلام مامان .
ـ سلام دخترم . كجا با عجله ؟
ـ ميرم با گلاب آماده شيم .
ـ صبحونه چي ؟
ـ نه آماده شدم بعداً مي خورم .
ـ اون موقع لباس هاتو لكه مي كني ، بيا اول يه چيزي بخور .
romangram.com | @romangram_com