#ز_مثل_زندگی_پارت_84

ترنم : راستش من تا الان تنها بودم ، خيلي خوشحال شدم شما هم اومديد ...

وقتي ترنم كنار آنها نشست كتايون در حالي كه صداشو نازك كرده و در چند قدمي آنها بود گفت :

ـ سلام بچه ها ...

گلابتون نگاه ش كرد كه دست تكون داد . با ديدن سجاد كه لبخند به لب داشت حالش دگرگون شد . حوصله شو نداشت . به دست هاي كتايون كه دور بازوي سجاد گره شده بود نگاه كرد . آرزو كرد تا پايان جشن كتايون اونو مثل يه سگ دنبال خودش بكشه . مي دونست سجاد منتظر فرصت هاي كوچيك و بزرگه تا خودش رو نزديك كنه . به آرامي روشو گرفت .

آن دو جلو آمدند . ترنم حسابي تحويلشون گرفت و بعد گفت :

ـ پس شما هم اومديد ، فروزنده هم تو راهه .

گلابتون با شنيدن اسم فروزنده حس كرد بدبختي اش تكميل شده .

كتايون كه سعي داشت با ناز و عشوه حرف بزنه گفت :

ـ خب بچه ها اينجا كه صندلي خالي نيست ، منو و سجاد جون بريم اون سمت بشينيم .

گلابتون خوشحال شد . كتايون بازوي سجاد رو كشيد و او به زحمت نگاه زل زده شو از گلابتون گرفت و با كتايون رفت .



با اومدن فروزنده گلابتون حتي حاضر نشد سلام كنه براي اينكه باهاش رو به رو نشه بلند شد و از روي ميز براي برداشتن خوراكي خودش رو مشغول كرد . داشت كمي چيپس كنار پيش دستي اش ميريخت كه نگاهش به رو به رو افتاد پسري ايستاده و به او نگاه مي كرد .

گلابتون با تعجب نگاهش كرد . پسر ليواني كه در دست داشت را كنار لبش برد و كمي نوشيد . گلابتون نگاهش رو گرفت ولي هر از گاهي زير چشمي نگاهش مي كرد . جذاب و قد بلند بود . پوستي گندمي ، چشم هاي درشت مشكي و مژه و ابرو و موهايي به همون رنگ داشت و لب و دهاني مردانه . هنوز گلابتون رو نگاه مي كرد .

گلابتون معذب شد . ظرف به دست راه افتاد كه حس كرد پسر هم از جاش تكان خورد . سرش پايين بود و نفهميد كجا رفت حتي دقيقه اي گيج شد از اينكه خودش كدوم طرف ميره . با ايستادن شخصي جلويش كه مثل همان پسر بلوز مشكي به تن داشت مجبور شد بياستد . سرش را بالا گرفت . همان پسر بود . با تعجب نگاهش كرد . پسر لبخندي زد . گلابتون دقيقه اي به لبخند او محو شد . چهره اش تا دقايقي قبل جدي بود به نظرش لبخند قشنگي داشت .

ـ خوبي ؟؟؟؟

گلابتون متعجب نگاهش كرد كمي هول شد ...

ـ با منيد ؟

پسر تك خنده اي كرد و گفت : آره خانوم زيبا .

گلابتون نمي فهميد چرا به من من افتاده . بايد چيزي به او مي گفت و سريع از كنارش مي گذشت . ولي كلماتي نيافت . از كنارش داشت مي رفت كه پسر دوباره راهش را سد كرد و گفت :

ـ افتخار ميديد ؟

گلابتون با گيجي نگاهش كرد كه پسر به آرامي مچ دست او را گرفت و دوباره كنار ميز برد ، ظرف را از دستش گرفت روي ميز گذاشت و گفت :

ـ معذرت مي خوام معرفي نكردم .

romangram.com | @romangram_com