#ز_مثل_زندگی_پارت_74
ـ نه .
مهرناز خانم كمي او را از آغوشش عقب كشيد به چشمان پف كرده اش نگاه كرد و گفت :
ـ تو جووني چرا قدرش رو نمي دوني ؟
آهو آهي كشيد .
ـ روي سجاده نشستي آهو ،كفر نگو ...
گريه اش شدت گرفت . مهرناز خانم دستش را بين سينه ي او گذاشت و گفت :
ـ مهم اينه قلبت زيبا تره . كسي كه قلبش زشت باشه بايد ناراحت باشه نه تو ...
آهو لبش را گزيد مي خواست اشك هايش را مهار كند . زيادي فرو ريخته بودند .
ـ دخترم اين تفاوت هات رو پاي نقطه ضعفت نذار ، اگر خودت باور كني كه اين ظاهرت زيباست بقيه هم همين برداشت رو خواهند داشت .
آهو مي خواست بلند بگه "نه مادر ، نه منم تا چندي پيش همين طور فكر مي كردم ولي بقيه نذاشتن باور داشته باشم ، بقيه باور هامو سوزوندن ، رويا هامو متلاشي كردند ، من هم باور داشتم ...ولي نه روياست ، خياله ، آدم ها فقط ظاهر بينند "
ولي چيزي نگفت . اعتراضي نكرد . گذاشت قلبش بسوزد و خاكستر شود .
مهرناز خانم وقتي سكوت و سر فرو افتاده او را ديد دوباره او را در آغوشش كشيد ، سرش را روي سر او گذاشت و گفت :
ـ بشين و با خدا راز و نياز كن ، آروم ميشي ، اون كم كم قانع ت مي كنه .
اشك هاي مهار نشده ي آهو باز هم روي گونه هايش مي لرزيدند و بعضي بر مقنعه سپيد مادرش مي چكيدند ...
***
كيف به دوش كوچه را طي مي كردند . گلابتون نظري به او انداخت و گفت :
ـ خبريه ؟
آهو برگشت نگاهش كرد و گفت :
ـ چه خبري ؟
گلابتون با شك و ترديد او را برانداز كرد و گفت :
ـ نمي دونم ولي حس مي كنم امروز مرتب تر شدي .
آهو لبخندي زد و گفت :
romangram.com | @romangram_com