#ز_مثل_زندگی_پارت_73


ـ مامان ...

صدايش لرزيد . مهرناز خانم سرش را بالا گرفت و نگاه نگرانش را به او دوخت :

ـ چي شد آهو جان ؟ گريه كردي ؟

همراه با اشكي كه پايين مي آمد سرش را تكان داد . مهرناز دو دستش را دو طرف صورت او گذاشت و گفت :

ـ چرا عزيزم ؟ چي شده ؟

آهو خودش را جلو كشيد و با بغض و اشك خودش را در آغوش مادرش انداخت سرش را در سينه او فرو برد و هق هق سر داد . مهرناز خانم كه به شدت نگران و شوكه بود چيزي نگفت .با يك دست سر او را در آغوش گرفته و با دست ديگر آرام آرام پشتش را مي ماليد .

آهو با گريه گفت : مامان ...چرا ؟

موهايش را بوسه اي زد و گفت : چرا چي دخترم ؟

آهو دقايقي به كوبش قلب مادرش گوش داد و بعد با هق هق گفت :

ـ چرا ...چرا من ...زشتم ...!!!

مهرناز خانم متعجب شد موهاي او را نوازش كرد و با آرامش گفت :

ـ اين چه حرفيه دخترم ؟ كي گفته تو زشتي ؟

آهو با اصرار گفت : مامان من زشتم !!!

و هق هق كرد . مهرناز خانم آهي كشيد و گفت :

ـ چرا اين طوري فكر مي كني ؟ دختر به اين قشنگي و جووني چرا كفر مي گي ؟

آهو با نارضايتي گفت :

ـ نه ...مادرا هميشه بچه ها شون رو قشنگ مي بينن ...

و با حال زاري تاكيد كرد : من زشتم .

مهرناز خانم همون طور كه چادرش روي شانه هايش افتاده و موهاي آهو را نوازش مي كرد گفت :

ـ تو زشت نيستي . اگر رنگ موهات يا قيافه ت با بقيه فرق مي كنه دليل به زشتي نيست . تو قشنگي ولي خودت رو باور نداري ...

آهو همان طور كه در آغوش او فرو رفته بود سرش را به طرفين تكان داد و گفت :


romangram.com | @romangram_com