#ز_مثل_زندگی_پارت_72

آهي كه از سينه اش آزاد شد در تاريكي گم شد . مسئله گلابتون نبود . او دختر خاله اش را دوست داشت . هيچ وقت بهش حسودي نمي كرد و آرزوي خوشبختي اش را داشت ولي وقتي رفتار هاي متفاوت مردم را با او و گلابتون مي ديد رنج مي كشيد .

بغض گلويش را گرفت . دو قطره اشك از دو گوشه ي چشمش در گوشش فرو رفت ...

دستي به موهاي نارنجي اش كشيد كه گوشه اش از اشك خيس بود ...

قلبش گرفت . يعني همه چيز ظاهر و زيبايي بود ؟ ساده لوح بودنش را به باد تمسخر گرفت همچنين روياهايي كه در سر داشت . روياي مرد جواني كه به جاي ظاهرش درون او را مي ديد ...

هق هقش مي خواست در نيمه شب خودنمايي كند ، بغضش شكسته بود . دستش را روي دهانش گذاشت و اشك ها يكي پس از ديگري روي پوست و گوشش سر خورد ...

در آسمان شب دنبال كسي بود . كسي كه بهش ايمان داشت . در دل نجوا كرد "خدا جون...!!!"

آرام آرام هق هق مي كرد ...براي اينكه صدايش خفه شه لبش را گزيد و ملحفه را روي سرش كشيد ولي اشك ها از پس هم تكرار مي شد و حس مي كرد قلبش در حال پوكيدن هست .

او و گلابتون هم سن بودند . چه قدر بايد خودش را اميدوار مي كرد ؟ چرا يك بار آن اتفاق هايي كه براي گلابتون پشت سر هم تكرار مي شد براي او رخ نمي داد ؟ چرا كسي تا به حال از او خوشش نيامده بود ؟ احساس كمبود مي كرد . تمام تفكرات زيبايش خاكستر مي شد .

" همه ش دروغه ، تخيلات ذهن يه دختر نوجوونه ...هيچ كس تو رو دوست نخواهد داشت . همه عاشق گلابتون و گلابتون هاي ديگر خواهند شد ، هيچ كس تو رو دوست نداره ...هيچ كس ...."

همه اينها را با تمام بي رحمي به خودش مي گفت . آن قدر تكرار كرد كه به يقين رسيد . او تنها مي ماند . هيچ مرد رويايي اي در انتظارش نبود . چه بسا مردي معمولي و خيلي سطح پايين تر از بهروز هم پيدا مي شد او فقط براي تنها نماندن بايد ازدواج مي كرد ؟؟؟ او هرگز مثل گلابتون حق انتخاب نداشت . او پس زدن يه پسر را تجربه نخواهد كرد ...

آه پر افسوسي كشيد . چه قدر حسرت داشت آن لحظه اي كه او هم به همسرش آينده اش اميدوار باشد و كسي كه باب ميلش نبود رو پس بزند . مثل بهروز كه گلابتون پسش زد ، چون يقين داشت كه بهتر و بهتر هايي در انتظارش هست ...ولي او چي ؟....

دوباره هق هق ريزش اوج گرفت . دو دستش را روي صورت خيسش گذاشت و گريست ...تا تونست گريست ...انگار اشك هايش هم قدرت سبك كردن در دلش را نداشتند ...

صبح شده بود و چشمان او هنوز از خواب فرار مي كرد . خوابش مي آمد ولي تا چشمانش روي هم مي رفت افكار مختلف عذابش مي داد . دلش به اندازه ي آسمان گرفته بود . همان آسماني كه رو به سپيده مي رفت .

ديگه اشك هايش هم خشك شده بود . آن قدر نيمه شب گريه كرده بود كه چشمانش پف كرده و نيمه باز مي موند . دهانش به شدت خشك شده و قورت دادن آب دهانش سخت شده بود . خسته و كوفته بود اما نيم خيز شد و روي تخت نشست . بايد يه ليوان آب مي خورد . تشنگي داشت خفه اش مي كرد .

قدم هاي خسته اش را تا جلوي در رساند دستگيره را كه گرفت باز بغض بازي اش گرفت باز اشك تا مژه هايش آمد و باز اشك فرو ريخت ...اشك هايش گرم گرم بود از درون سوخته اش جاري مي شد .

كمي اشك هايش را زدود و دستگيره رو پايين كشيد . كاش بعد آب خوردن خوابش مي برد . كاش مي تونست ديگه بهش فكر نكنه .

از اتاق خارج شد . مادرش رو ديد كه وسط سالن در سجاده نشسته و ذكر مي گفت . لبانش لرزيد . به آرامش ملكوتي مادرش غبطه خورد . چه راحت نشسته و با خدايش راز و نياز مي كرد . يعني چيزي در قلب مادرش هم سنگيني مي كرد ؟

باز هم گرمي اشك هايش را لمس كرد . بي سر و صدا سمت آشپزخونه رفت ليواني آب ريخت . در يخچال را بست .

مهرناز خانم صلواتي داد و گفت : آهو جان مادر تويي تو آشپزخونه ؟

آهو ليوان را شست صدايش را كمي صاف كرد و گفت : بله .

ـ چرا بيداري مادر ؟

باز بغضش گرفت ،لبش را كه مي لرزيد گزيد . موهايش را دورش ريخت تا صورت ورم كرده از گريه اش را مخفي كند . به سالن رفت مادرش چادر سفيد نمازش را تا روي پيشاني اش انداخته بود . بعد بوسيدن مهر و تسبيح ، سرش را بالا گرفت . قدم هاي آهو بي اختيار تا سجاده كشيده شد . كنار مادرش نشست و گفت :

romangram.com | @romangram_com