#ز_مثل_زندگی_پارت_71


نازيلا : دخترم چون اينا رو مي شناسيم مي گيم ، جوون سالم كم پيدا ميشه ، شغلش هم چه ايرادي داره ؟ مردم همين هم ندارن ...

گلابتون حس كرد سرش درد گرفته مي خواست بلند بگه "بسش كنيد" ولي سعي كرد آرام باشد . در نهايت جواب رو بايد او مي داد ولي اصرار و طرفداري هاي آنها هم عصبي اش مي كرد .

به آرامي نفس عميقي از ريه هايش بيرون داد و آرام گفت :

ـ جوابم همونه .

نازيلا : آهو جان حداقل تو يه چيزي بهش بگو ، زشته حداقل بيان يه جلسه حرف بزنيم بعد هر جوابي خواست بده .

آهو كه تا اون لحظه تو فكر بود سرش رو بالا گرفت به گلابتون نگاه كرد بعد به خاله اش و گفت :

ـ چي بگم خاله ؟

بعد به نيمرخ گلابتون نگاشو دوخت و گفت :

ـ خب خاله راست مي گه بزار يه جلسه بيان .

گلابتون برگشت عصبي او را نگاه كرد و گفت :

ـ يه جلسه بيان چي بشه ؟ براشون فيلم بازي كنيم و تشريفات بياييم ؟ وقتي جوابم تغييري نمي كنه لزومي نمي بينم .

بلند شد و گفت : واقعاً عذر مي خوام من خيلي خسته م ميرم استراحت كنم .

همه او را بدرقه كردند كه به اتاقش رفت و در را پشت سرش بست .

آهو وقتي نگاه هايي رو روي صورتش ديد گفت :

ـ مي خواهيد آروم شد بيشتر باهاش صحبت كنم ؟

مهرناز : آره عزيزم ، شايد نظرش عوض بشه .

نازيلا : نه فايده اي نداره من دخترم رو مي شناسم ، مرغش يه پا داره . بايد ردشون كنم ديگه ، روم نميشه ....

فرهودي : چرا خانم ؟ يه عمر زندگي دو تا جوونه ، خودم باهاشون صحبت مي كنم .





روي تخت طاق باز خوابيده و ملحفه در دستش مچاله شده بود . نگاهش رو از سقف به طرح مسخره ي ساعت ديواري انداخت . نيمه شب بود . پلك زد . دوباره بهش يادآوري شد چشم هاش تره .


romangram.com | @romangram_com