#ز_مثل_زندگی_پارت_70

گلابتون : ببخشيد ولي من اين طور تصور نمي كنم .

نازيلا : عيب و ايرادش چيه ؟ خانواده شون رو هم مي شناسيم . آدم هاي محترمي هستند . ديگه چي مي خواي ؟

گلابتون : مامان خانواده ي خوب كه كافي نيست .

گلابتون نگاهي به عمو و درش انداخت كه آنها هم دست از صحبت برداشته و به مكالمات آنها در سكوت پيوسته بودند . نگاهش رو روي پدرش كه ثابت نگه داشت فرهودي گفت :

ـ امشب رسماً ازت خواستگاري كردن ، از نظر ما تاييد شده س ولي نظر پاياني رو خودت مي دي .

گلابتون ناباور بلند شد و گفت :

ـ واقعاً باور نمي كنم چنين فردي رو براي آينده من تعيين كنيد .

رادمان : بشين عموجون ، چرا بلند شدي ، داريم صحبت مي كنيم .

دامون دست گلاب رو كشيد و او را آرام كنارش نشست و آروم گفت :

ـ حرص نخور ، دارن نظرت رو مي پرسن .

بعد اتمام حرف دامون گلابتون خيلي صريح گفت :

ـ جواب من منفيه .

نازيلا : از من خواستند يه روز بيايند بشينيم دور هم صحبت كنيم ...

گلابتون كه كاملاً معلوم بود حرص مي خورد گفت :

ـ مامان من اصلاً آقا بهروز رو قبول ندارم .

مهرناز : چرا خاله جون ؟

نازيلا : آره خب دليلت چيه ؟ فقط عيب و ايراد هاي الكي نگير ها !

گلابتون : عيب و ايراد الكي چيه مامان جون ؟ آقا بهروز به درد من نمي خوره ، نه از لحاظ تحصيلات هم اينكه شغل آزادش رو اصلاً قبول ندارم و اينكه ...

كمي مكث كرد و آرام گفت : كلاً خودش هم قبول ندارم .

روش نشد بگه دوستش ندارم ولي اگه امكان داشت مي گفت ازش متنفره .

وقتي نگاه ناراضي نازيلا خانم را ديد كم مونده بود آتش بگيرد . واقعاً درك نمي كرد .

ـ من خواستگارايي با موقعيت هاي بهتر داشتم چرا بايد....

romangram.com | @romangram_com