#ز_مثل_زندگی_پارت_69
نه چيزي نيست .
كم كم مهمون ها رفتند . دامون به كمك آهو صندلي ها رو جمع كردند و گوشه اي گذاشتند . نازيلا و مهرناز خانم به كمك كارگر حياط رو آب و جارو كردند و بعد تصفيه حساب كارگر ساعت پاياني شب را دور هم در خانه ي فرهودي گرد آمدند .
آهو و گلابتون با هم پچ پچ مي كردند و گلابتون مي گفت كه خسته س . بالاخره وقتي ديد حرف ها تموم نميشه و چيز مهمي براي گفتن نداره بلند شد و گفت :
ـ خاله ، عمو جون من با اجازه ي همه برم بخوابم ، خيلي خسته ام .
با تعجب به نگاه هايي كه بين مادر و خاله اش رد و بدل شد نگاه مي كرد كه مادرش گفت :
ـ گلابتون چند لحظه بمون كارت داريم .
گلابتون با تعجب عقب گرد كرد و دوباره كنار آهو نشست . دلش كمي شور افتاده بود . آهو كنار گوشش گفت :
ـ چي كارت دارن ؟
گلابتون نگاهي به او انداخت و گفت : مي دوني به منم بگو ، چه مي دونم .
دل تو دلش نبود كه بدونه چي شده ولي مادرش و خاله اش داشتند درباره ي مهمان جمع اختلاط مي كردند . حرصش گرفت . دلش مي خواست سرفه اي كند و همه رو به خود بياورد . نگاهي به پدر و عمو اش انداخت كه درباره وضع كار صحبت مي كردند . حسابي لجش در آمد . دامون از فرط خستگي آرام آرام در حالي كه لباسش را عوض كرده و برگشته بود پايين مي آمد . كنار گلابتون نشست و دستش را بالاي تكيه گاه مبل دراز كرد .
نازيلا خانم نگاهي به شوهرش انداخت بعد رو به گلابتون گفت :
ـ دخترم مي خواستيم نظرت رو درباره ي برادر بهرام بدونيم .
گلابتون كه ماجرا دستش آمده بود لبخند كجي زد كه البته كمرنگ بود حيف كه خانواده اش بودند و بايد با احترام رفتار مي كرد ، پس بهروز ...
مهرناز : خانواده ي خوبي هستند ، بهرام و باران هم كه خدا رو شكر زندگي خوبي دارن خوشبختن .
گلابتون : ببخشيد خاله ولي آقا بهروز چه ربطي به بهرام داره ؟
مهرناز : خاله خب هر دو برادرن از يه رگ و خونن ...
گلابتون : گستاخي منو ببخشيد ولي تو خانواده ي خودمون مثلاً برنا و بهراد شبيه هم هستند ؟
دامون حين صحبت ها به گلابتون نگاه مي كرد .
نازيلا : خب دخترم برنا و بهراد هر دو آقا هستند حالا يكي آروم تره يكي شلوغ تر .
گلابتون باز لبخند كجي زد . نمي توانست نزند .
romangram.com | @romangram_com