#ز_مثل_زندگی_پارت_68

ـ دامون جون ما ديگه بريم كه شب بيرون نمونديم .

بعد هم خنديد . دامون هم خنديد و گفت :

ـ منت گذاشتيد اومديد ، تو آموزشگاه مي بينمتون .

ـ باشه عزيزم .

ـ سلام برسونيت .

ـ حتماً .

ماني هم بعد پدرش با دامون دست داد و از آن دو خداحافظي كرد و رفتند . آهو بلافاصله گفت :

ـ استادت زن ذليله ؟

دامون خنديد و گفت :

ـ نه بابا شوخي مي كرد .

آهو : آها . خب زنش چرا نيومد ؟

دامون : مثل اينكه با دخترش بايد جايي مي رفت نيومدن .

آهو : دختر هم داره ؟

دامون لبخندي زد و گفت : رزومه ي خانوادگي شون رو بدم خدمتون ؟

آهو مشتي به بازوي او زد و گفت : يه سوال پرسيدم ها .

دامون : مگر اينكه رياضيت ضعيف باشه .

آهو : حالا بگو .

دامون : آره دختر داره يكي دو سالي فكر كنم از شما بزرگ تر باشه . اسمش هم مينا هست . سوال ديگه اي نيست ؟

آهو همراه با بالا انداختن ابروهاش گفت : نُــچ .

دامون دست هاشو برد بالا و گفت : خب خدا رو شكر .

نگاهش كه به گلابتون افتاد گفت : چيه تو فكري ؟

گلابتون سرش رو بالا گرفت و به او نگاه كرد .

romangram.com | @romangram_com