#ز_مثل_زندگی_پارت_67


ـ هر دو كاربرديه ، خوشم اومد .

ـ خب دامون جان چي كار كردي ؟

آهو با شنيدن صداي ماني برگشت و نگاهش كرد كه نزديك آمد دستش را روي شانه ي دامون گذاشت و گفت :

ـ مشكلي نيست ؟

دامون : نه ديگه فردا ميام آموزشگاه .

ماني : باشه ما هم ديگه رفع زحمت مي كنيم . بابا هم داره مياد ...

به سمتي نگاه كرد و گفت : صحبتش تموم شد .

گلابتون نيم نگاهي به او انداخت كه ماني گفت :

ـ بازم ازتون عذر مي خوام . حس مي كنم خيلي دلخور شديد ، حق داريد .

گلابتون : مشكلي نيست ، پيش مياد .

دامون : قضيه چيه ؟

ماني لبخندي زد و گفت : موقع شام دستم به نوشابه برخورد و لباسشون كثيف شد .

دامون سري تكان داد و گفت : پس ميبينم لباست رو عوض كردي ؟

ماني زير چشمي كمي گلابتون رو برانداز كرد . آهو داشت نگاهش مي كرد . چيزي در درونش فرو ريخت . حس گيج و نامفهومي داشت .

در دلش گفت "لعنتي" دقيقاً نمي دونست به چي و يا كي ناسزا مي گفت فقط فهميد كه عصبي شده .

با اومدن پيرنيا سمتشون كه با سرخوشي لبخند هميشگي صورتش را بشاش مي كرد همه به او نگاه كردند .

دامون گلابتون و آهو رو معرفي كرد كه پيرنيا با خنده گفت :

ـ بله آشنا شديم . خانواده ت هم مثل خودت گل هستند .

دامون دستش را روي سينه اش گذاشت و با فروتني گفت :

ـ خوبي از خودتونه .

پيرنيا با او مردانه دست داد و گفت :


romangram.com | @romangram_com