رمان ز مثل زندگی

#ز_مثل_زندگی_پارت_66

ـ مي گم ها اينا مشكوك مي زنند .

آهو كه حواسش جاي ديگه بود برگشت و گفت : كيا ؟؟؟

ـ نگاه كن بهروز تو جمع شون چي كار داره ؟

ـ ميخواي بريم ببينيم چي مي گن ؟

دست او را گرفت كشيد و گفت : نه خير كجا ميري ؟

آهو ايستاد ، نظر گلابتون عوض شد :

ـ خب ...مي خواي تو برو ببين چي مي گن .

آهو ابرويي بالا انداخت و گفت : نه تو نميايي منم نمي رم .

گلابتون از دستش عصبي شد و گفت :

ـ آن شرلي ...

و از كنار او رد شد كه آهو تقريباً بلند گفت : گلاب ...

گلابتون اهميت نداد و سمت دامون رفت كه داشت با گيتارش ور مي رفت آهو هم دنبالش راه افتاد



گلابتون ايستاد آهو هم كنارش . دامون اونا رو نگاه كرد و گفت :

ـ چيه فسقلي ها ؟

آهو خنديد و گفت :

ـ از كادو خوشت اومد ؟

دامون ضربه اي به سيم ها زد كه براي چند ثانيه صداي تارها بلند شد و بعد در فضا گم شد .

دامون : آره خيلي خوب بود . دستتون مرسي .

آهو : از كدوم بيشتر خوشت اومد .

گلابتون براش چشم غره رفت و گفت : مثل بچه ها مي موني كدوم نداره كه .

آهو لب برچيد كه دامون لبخند زد و گفت :

romangram.com | @romangram_com