#ز_مثل_زندگی_پارت_65


ـ خيلي از ديدنتون خوشحال شديم ، مي تونستيم بيشتر مي مونديم .

گلاب در دلش گفت "ايييييييييش كي با تو بود"

عطا : از اين به بعد بيشتر همديگر رو ميبينيم .

گلابتون با تعجب نگاهش كرد آهو هم همين طور .

عطا لبخند زنون گفت :

ـ با دامون جان و بهراد و بهروز و بقيه حسابي فاب شديم .

گلابتون اخم كرد و پيش خودش فكر كرد كه نكنه به بهانه ي دوستي با دامون و بقيه راه به راه پاش به خونه شون باز شه .

همگي خداحافظي كردند و كم كم رفتند . آهو ماني را ديد كه يك لحظه سرش را برگرداند و به آنها نگاه كرد . داشت نگاهش مي كرد كه گلابتون شانه اش را گرفت و گفت :

ـ بيا بريم كادو هامون رو ببريم برا دامون .

***

جشن با يك آهنگ شاد تموم شد . كم كم مهمان ها رفته بودند و چند نفر از خودموني ها مونده بودند . باران درسا را آماده كرد و بلند شدند بعد بچه رو دست شوهرش داد و باران سمت خاله هايش رفت .

گلابتون : اينا چرا نمي رن .

گلابتون : واي دلت مياد ؟ من كل جشن رو حواسم به درسا بود نمي دوني چه كاراي بامزه اي مي كرد .

گلابتون : اون فسقلي كاري هم بلده ؟

آهو : آره همون دست و پا انداختن خيلي نازه . در مقابل حرف هاي مادرش هم عكس العمل نشون مي ده .

ـ خيلي خب حالا ، من كاري به باران و بچه ش ندارم اين بهروز عتيقه رو مي گم .

ـ واه اون چي كارت داره ؟

ـ اولاً نديدي تموم جشن رو داشت چشم در مي آورد؟ در ثاني اصلاً دوست ندارم بعد اون پرروييش باهاش رو به رو بشم .

ـ بيخيال حالا ببخشش .

ـ عمراً ...

گلابتون نگاهي به مادر و خاله اش انداخت مي خواست بره پيششون كه ببينه جي مي گن ولي وقتي ديد بهروز هم به جمع آنها پيوسته منصرف شد .


romangram.com | @romangram_com