#ز_مثل_زندگی_پارت_75
ـ خوب شدم ؟
گلابتون با دقت نگاهش كرد . جلوي موهاشو كوتاه كرده و كج توي صورتش ريخته بود صورتش كمي برق ميزد . لبخندي زد و سر تكون داد يعني خوبه .
آهو كمي اميدوار شد . خوب بود تغييراتش به چشم اومده بود . ولي هنوز حس مي كرد همونه . از طرفي دوست داشت تغيير كنه و مورد توجه قرار بگيره و از طرفي هم دوست داشت خودش باشه ، ساده و بي آلايش ...
ـ مي گم ها ، گفتي ...چيزه ...يعني ...درباره ي رنگ مو گفته بودي ...
نگاه گلابتون رو كه ديد باقي حرفش رو خورد . گلابتون يك ابرو شو بالا داد و گفت :
ـ مي گم ها يه خبريه ، زود خودت رو لو بده .
ـ خبر چيه ؟
ـ خودتي دختر ، تو كه تا ديروز آرايش نمي كردي امروز ياد عوض كردن موت افتادي ؟
آهو سرش را پايين انداخت . نگاهش قدم هاشو مي شمرد .
ـ فقط يه كم كسل شدم ، مي خوام يه كم تغيير ايجاد بشه .
ـ خب من خيلي وقته پيشنهاد دادم خودت امل بازي در مي آوردي ...
آهو سرش رو بالا گرفت اونو نگاه كرد و گفت : به نظرت موهامو رنگ كنم حيف نيست ؟
گلابتون با لحن استفهام گونه اي گفت : چي حيف نيست ؟ رنگ نارنجيش ؟ !!!
آهو لب برچيد .
ـ يعني اين قدر رنگش بده .
ـ يعني تموم اين هفده سال عمرت پي نبردي ...
آهو حسي را كه از لابه لاي روزنه هاي ترك خورده قلبش مي گذشت را دوست نداشت . همان حسي كه خودباوري و اعتماد به نفسش را زير سوال مي برد .
گلابتون :
ـ زياد فسفر نسوزون ، به چي فكر مي كني ؟
آهو لبخند ماتي زد و گفت : هيچي .
گلابتون به شانه ي او ضربه اي زد و گفت :
romangram.com | @romangram_com