#ز_مثل_زندگی_پارت_61
لبخندي زد سمت كمد رفت بازش كرد و همان طور كه بين لباس هاي آويزان شده مي گشت گفت :
ـ اون بلوز و دامن گلبهي رنگ كه زن عموت برات سوغاتي آورده بود . يادته ؟
گلابتون اخم كرد و گفت : اون برام گشاده . اصلاً حرفش رو نزن .
ـ كجا گذاشتي ؟ يه بار امتحان كن جايي هم نپوشيدي .
ـ نپوشيدم چون بي ريخت بود .
آهو ريز خنديد و گفت : نه بزار ...
همون موقع لباس رو پيدا كرد و گفت : اينا هاش بيا ...
لباس رو طرفش گرفت و گفت : چه پارچه خوشگلي هم داره .
گلابتون با بي ميلي به لباس نگاه كرد .
ـ بگير ديگه دستم خسته شد .
بلند شد لباس رو گرفت و سمت در رفت . آهو با تعجب گفت : اِ كجا مي بري ؟
ـ ميرم بپوشم ببينم چه طوريه .
ـ خب بپوش .
گلابتون طوري نگاهش كرد كه انگار به عقل او شك دارد . آهو خنديد و گفت : چيه ؟
ـ پرده ي اتاقم حريره .
آهو خنديد و گفت :
ـ آها حواسم نبود .
بعد گلابتون از اتاق خارج شد . گلابتون به اتاق مادرش رفت تا لباسش رو عوض كنه و آهو همون جا پشت در منتظر بود و هر يك دقيقه به در مي زد و مي گفت :"پوشيدي؟"
گلاب كه خودش را در آينه اتاق مادرش برانداز مي كرد با حرص گفت :
ـ چته ؟ هي پوشيدي ؟
آهو از آن سوي در خنديد و گفت : بيا بيا ...
romangram.com | @romangram_com