#ز_مثل_زندگی_پارت_62

حرفش نيمه كاره موند . در سريع باز شد و گلابتون گفت : بفرما تو .

آهو در حالي كه او را نگاه مي كرد با لبخند گفت : خوبه كه .

گلابتون نگاه نامطمئني به آينه انداخت . اين لباس براي چند سال پيش بود و چون قبلاً جثه ي ريز تري داشت براش گشاد بود ولي حالا كاملاً اندازه اش بود . طرح هاي ريز نقش صورتي كمرنگ رو رنگ گلبهي به صورتش مي اومد . نگاهي به پاهاش كرد و گفت :

ـ ولي دامنش كوتاه شده .

آهو با مكث نگاهي به او انداخت بعد جلو رفت و گفت : خب يه كم بكش پايين .

خودش همين كار را كرد و گلابتون گفت :

ـ ديگه دامن رو از پام در نيار ديگه .

آهو خنديد و گفت : قشنگه بيا بريم .

نگاه ديگه اي به آينه انداخت . فرق خاصي نكرده بود هنوز كوتاه بود .

آهو وقتي ترديد او را ديد گفت :

ـ خب دامن ديگه اي نداره به اين بلوز بخوره ؟

گلابتون كه از لباس هاي لنگه به لنگه خوشش نمي اومد بدون فكر راجع به ليست دامن هاش سريع جواب داد :

ـ نه!!!

ـ خيلي خب پس بريم ، تو هم ناز ناز راه مي ري دامنت تكون نمي خوره كه بخواي بترسي بالا پايين بره .

بعد دستش را سمت او گرفت و گفت : بريم ؟

گلابتون آروم دست او را گرفت و با هم سمت در رفتند . گلابتون حواسش به دامنش بود كه با سر و صداي دوستانش سرش رو بالا گرفت .

ترنم : كجاييد شما دو ساعته دنبالتونم ؟

آهو : هيچي ...

عسل : به به گلابتون جون لباست رو عوض كردي ؟

گلابتون : اوهوم .

عسل : خيلي نازه ، يكي از يكي خوشگل تر . بابا كم تر در پسرا رو ببر .

آهو لبخند معني داري زد يعني اينكه خودت هم داشتي رو مخ پسردايي ام كار مي كردي .

romangram.com | @romangram_com