#ز_مثل_زندگی_پارت_60
ـ چته تو رو ؟!!!
ـ اوووووووف . خوبي ؟
گلابتون عصبي در كمد را باز كرد و زير لب گفت : لعنتي .
ـ چرا لباست رو عوض نمي كني ؟
گلابتون با عصبانيت نگاهش كرد و گفت : چي بپوشم ؟
طوري گفت آهو باورش شد كه لباس ديگه اي نداره و با كنجكاوي سرش را داخل كمد انداخت با لحن مظلومانه اي گفت :
ـ اين همه لباس . يكي رو بپوش .
كمي تن صدايش را بالا برد و گفت : اين رو تازه خريده بودم ...چرا بايد كثيف مي شد ؟ بقيه لباس هامو همه جا چند بار پوشيدم ، حالا همون ها رو تن كنم ؟
ـ آره خب چه ايرادي داره ؟
چنان چپ چپ نگاهش كرد كه آهو گفت :
ـ ديگه پيش اومده ، مي خواي برم از خونه يكي از لباس هاي خودم رو بيارم ؟
در كمد را به هم بست و گفت : لازم نكرده .
روي تخت نشست و از برخورد لباس خيس با شكمش با تنفر لباسش را با نك انگشت جلو نگه داشت . آهو لبخندي زد و گفت :
ـ چرا نشستي ؟
ـ آهو ميشه رو مخ نري ؟ پس چي كنم ؟
ـ نگو كه تا آخر جشن مي خواي همين جا بشيني .
ـ جشن كه آخراشه .
ـ ديوونه شدي بالاخره براي خداحافظي كه بايد بيايي ، پاشو يه چيزي بپوش .
گلابتون بي اهميت به حرف او رو برگرداند كمي فكر كرد . در كمد بسته بود ولي حساب لباس هاشو داشت . داشت فكر مي كرد كه كدوم لباسش مناسب تره . كه آهو زودتر از او به نتيجه رسيد . انگار چيز مهمي رو كشف كرده باشه يه دستش رو با خوشحالي بالا برد و گفت :
ـ بگم چي بپوشي ؟
گلابتون منتظر نگاهش كرد و گفت : مسخره بازي در نيار ها ، پيشنهادت هم اگه مسخره س نگو كه مي كشمت .
ـ نترس بابا نمي گم كه گوني بپوشي .
romangram.com | @romangram_com