#ز_مثل_زندگی_پارت_59


گلابتون مي خواست بگه "معلومه كه خيس شد مگه كوري ؟" ولي فقط لب هاشو به هم قفل كرد و دندون هاشو به هم فشرد از طرفي مطمئن نبود وقي او چند بار مودبانه بابت كار غير عمدي اش عذرخواهي كرده مستحق بد و بيراه باشه . آهو نگاهي بين آن دو انداخت . نه آهو نه گلاب متوجه ماني نشده بودن كه موقع شام كنار گلابتون بوده . پدر ماني كه پشت سرش آمده بود با لحن مهربون و كمي شوخ گفت :

ـ به به چي كار كردي ماني جان .

ماني نگاه شرمنده اي به گلابتون انداخت . نمي دونست بايد باز هم عذرخواهي كنه يا نه .

پيرنيا : مگه نمي دوني خانوم ها رو لباس هاشون حساس هستند ؟!

ماني : آرنجم برخورد كرد با نوشابه ، نمي دونستم پشت دستمه .

پيرنيا خنديد . گلابتون با اين كه نرم شده بود ولي در دلش گفت "به چي مي خندي مرتيكه ؟!"

پيرنيا : فكر كنم اين خانوم محترم مي بخشت ...

بعد كمي جدي شد و گفت : دخترم تو بايد خواهر دامون جان باشي نه ؟ از دور نشونم داده بود .

گلابتون كه حس مي كرد بايد با استاد دامون مودب باشد لبخندي روي صورتش نشاند و گفت : بله .

ـ خب خيلي خوشحال شدم از آشنايي با شما و خانواده محترمتون . دامون هميشه تعريفتون رو مي كنه .

گلابتون از اين گفته خرسند شد . لبخند ديگري زد و گفت :

ـ ببخشيد با اجازه تون من ...

به لبانس نگاه كرد كه پيرنيا لبخندي زد و با باز و بسته كردن پلك هاش گفت :

ـ برو .

ماني آرام دوباره عذر خواهي كرد و آهو هم دنبال گلابتون راه افتاد .

وقتي وارد خونه شدند گلابتون دوباره كمي عصبي شد و گفت :

ـ در رو ببند .

ـ باشه خيلي خب .

آهو در رو بست و به اتاق گلابتون رفت . او وسط اتاق ايستاده و با كلافگي دستش را روي پيشاني اش گذاشته و چشمانش را بسته بود .

آهو آروم صداش زد : گلابتون .

گلابتون مي دونست نبايد عصبانيتش رو سر او خالي كنه ولي با حرص چشماشو يكدفعه باز كرد و گفت :


romangram.com | @romangram_com