#ز_مثل_زندگی_پارت_48

ـ نه خير تو زيادي ناز داري .

گلابتون داشت با دختر و پسردايي هاشون ، كمند و برنا و بهراد احوال پرسي مي كرد كه نگاه آهو به پسري افتاده كه با فاصله كنار مردي كه روي صندلي نشسته ، ايستاده بود و لبخند مي زد . داشت او را نگاه مي كرد و متوجه ي حرف كمند نشد كه رو به او گفت : فعلاً بچه ها .

نگاشو گرفت و كه گلابتون گفت :

ـ حواست كجاس ؟

آهو پسر رو نشون داد و گفت : اون كيه ؟

ـ دستت رو بنداز پايين زشته .

آهو با خنده دستش رو پايين انداخت و گفت :

ـ خيلي خب . اون كيه ؟

ـ كي ؟

ـ همون پسره اونجاست . كنار صندلي . اونا هموني كه رفت رو صندلي كنار اون مرده نشست .

همون طور كه آهو آدرس مي داد گلابتون داشت پسر را نگاه مي كرد . يه پسر با قد متوسط ولي خوشتيپ و خوش چهره كه كت و شلوار مشكي به تن داشت و يه بلوز نخودي رنگ زير كتش بدون كراوات تن داشت . گلابتون كمي دقيق تر به صورتش نگاه كرد تا اگر جايي ديده بودش به جا بياره .

پسر صورت نه بيضي فرم نه كشيده اي داشت با چشم هاي قهوه اي تيره و ابروهاي كوتاه و پر و مژه هاي بلند پُر با لب و دهاني متناسب . وقتي لبخند مي زد چهره اش جذاب تر مي شد .

نه هيچ براش آشنا نبود . آهو كه سكوت او را ديد گفت : چي شد ؟

گلابتون به او نگاه كرد و گفت : چي چي شد ؟

ـ مي گم كيه ؟

ـ من چه مي دونم . اصلاً مگه تو مفتشي ؟

با گفتن اين حرف از كنار او رد شد و رفت .

ـ واه .

او هم دنبالش رفت و گلابتون نيم نگاهي به پشت سرش انداخت و گفت :

ـ دقيقاً حكم دمم رو داري .

آهو ريز ريز خنديد و گفت : تو چرا امروز اين قدر ترشي ؟ مثلاً تولد داداشته ها .

ـ حوصله ندارم .

romangram.com | @romangram_com