#ز_مثل_زندگی_پارت_47


ـ مهم نيست .

بهروز لبخندي زد دستش را روي سينه گذاشت و گفت : به هر حال اميدوارم بنده حقير رو عفو كرده باشيد .

آهو از لحن بيان بهروز خنده اش گرفت ولي با چپ چپ نگاه كردن گلابتون به لبخندي جمع و جور بسنده كرد .

بهروز : تا فعلاً من برم به دوماد بي عروس تبريك بگم .

آهو آرام خنديد ولي گلابتون براش چشم غره رفت و بعد دور شدن بهروز گفت :

ـ به چي مي خندي ؟ بچه پررو داداش منو مسخره كرده .

ـ بيخيال داشت شوخي مي كرد .

گلابتون قيافه گرفت و گفت : شوخيش خيلي بي جا بود .

مدتي كنار رديف اول صندلي ها ايستادند و به مهمون ها خوش آمد گفتند . گلابتون كم كم با ديدن دوست و آشنا ها اخم هاشو از هم باز كرد . آهو برگشت او را نگاه كرد و گفت :

ـ بچه ها چرا نرسيدن ؟

آرام شانه اي بالا داد و گفت : چه مي دونم .

ـ برم بهشون يه زنگ بزنم ؟

ـ نه ها ، كه چي بشه ؟

ـ ببينم چرا نرسيدن شايد راه رو گم كردن .

گلابتون مچش را گرفت نگه ش داشت و گفت : لازم نيست من با كروكي به همه آدرس دادم . متين هم كه يه بار اومده خونه مون . قراره با هم بيان .

آهو قانع شد و كنارش ايستاد . گلابتون نگاهي به رژ گلبهي رنگ آهو نگاه كرد و گفت :

ـ همونم نمي زدي .

آهو لبخند كشداري زد و گفت : باز گير دادي به آرايش من ؟

ـ خب حداقل دو دور مي كشيدي نما پيدا كنه .

آهو با كف دست به پشت او زد و گفت : بيخيال .

پشتش را با دست ماليد و گفت : ديوونه دستت سنگينه ها .


romangram.com | @romangram_com