#ز_مثل_زندگی_پارت_46

گلابتون : باران جون اگر بچه تو هر جور عادت بدي همون طور بزرگ ميشه اگر تو سرما بپوشونيش تا يه باد مياد بايد شال و كلاهش كني كه چي سرما نخوره .

باران همراه خنده گفت :

ـ اوه اوه شما اون وقت چند تا بچه بزرگ كرديد ؟

گلابتون كمي گونه هايش سرخ شد جدي و گفت :

ـ بزرگ نكردم ولي اطرافيانم رو ديدم .

باران دوباره خنديد و گفت : باشه باشه چرا مي زني ؟

و با گفتن يه "فعلاً" چشم گرداند تا بهرام رو پيدا كنه . آهو با نگاه همراه او جستجو كرد و گفت :

ـ اوناهاش باران جون شوهرت از سمت در داره مياد .

باران تك خنده اي كرد كه رديف دندان هاي فك بالايي اش را نشان مي داد و گفت :

ـ مرسي آهو جون .

و بچه بغل سمت بهرام رفت . گلابتون نگاه از همراه بهرام گرفت و بعد رفتن باران گفت :

ـ اه اين چرا اومده ؟

ـ كي ؟

ـ بهروز .

آهو برگشت و بهروز رو نگاه كرد همون موقع بهروز لبخندي به باران زد از آنها جدا شد و سمت آن دو رفت . گلابتون كمي اخم چاشني چهره اش كرد و آهو بيخيال لبخند كمرنگي زد . بهروز وقتي بهشون نزديك شد گفت :

ـ سلام . سلام .

هر دو جواب سلامش را دادند . آهو صميمانه و گلابتون جدي و سرد . گلابتون دوست داشت سر آهو را بكند چون با كسي او باهاش خوب نبود گرم مي گرفت .

بهروز : خوبيد ؟

آهو : مرسي خوبم ، (با خنده) گلابتون هم خوبه .

بهروز نگاهي به گلابتون انداخت و گفت :

ـ بابت اون روز واقعاً شرمنده . نمي خواستم ناراحتتون كنم .

گلابتون با همان لحن قبلي بدون هيچ نرمشي جواب داد:

romangram.com | @romangram_com