#ز_مثل_زندگی_پارت_32

تا آخر فيلم انگار سجاد دمغ شده بود فقط چند بار نيم نگاهي به او انداخت و گلابتون اهميتي نداد . به محض تمام شدن فيلم آهو نفس عميقي كشيد و گفت :

ـ خيلي قشنگ بود .

گلابتون برو و بر نگاهش كرد و لبخند كجي زد .

ترنم : من كه از فيلم خوشم نيومد .

آهو : چون تو از اول تا آخر داشتي حرف مي زدي .

عطا خنديد و گفت : خب حالا دعوا نكنيد . كتايون كه دستش را حين ديدن فيلم در دست سجاد گذاشته بود با بلند شدن او دستش را ول و روسري شو كمي مرتب كرد . عطا : برنامه ي ديگه اي هم داريد يا فقط سينما مي خواستيد بريد ؟

گلابتون : نه برگرديم .

عطا : چشم ، بد گذشت بهتون .

گلابتون كه اصلاً او را نگاه نمي كرد سري تكان داد و بي تعارف گفت : نه معمولي بود .

عطا خنديد و گفت : واقعاً ببخشيد اگر حضور ما باعث شد بهتون بد بگذره .

آهو بي شيله پيله گفت :

ـ نه خوش گذشت . چرا اين طوري فكر مي كنيد .

عطا نيم نگاهي به او انداخت و لبخند تشكر آميزي زد .

عسل : خب بريم كه دير شد .

سمت در خروجي رفتند كه به راهروي تنگاتگي مي خورد و از آنجا پشت سينما در مي اومدند . تك تك پشت سر هم مي رفتند تا جا بشن و بقيه جمعيت از كنارشون رد شه . كم كم كه به جمعيت راه دادند بينشون فاصله افتاد . گلابتون كه از همه آرام تر مي رفت و از همه عقب افتاده بود داشت مي رفت كه پسري هيكلي از عمد حين گذشتن از كنارش دستش را به دست او ماليد كه گلابتون رو كفري كرد و طوري كه فقط خود پسره بشنوه گفت :

ـ هي غول بي شاخ و دم مثل آدم رد شد .

پسر برگشت و ايستاد . بد نگاهش كرد . گلابتون اول كمي ترسيد . پسر خيلي هيكلي بود ولي با خيالي اينكه تو اون جمعيت هيچ كاري نمي تونه بكنه با شجاعت به او چشم غره رفت . يكي از آقايون رو به پسر كه راه رو بند آورده بود با تشر گفت :

ـ آقا اينجا جاي ايست نيست ها .

دو تا پسر جوون كه از اونجا مي گذشتند با خنده گفتند : آره اينجا توقف ممنوعه ، راه برو يارو .

پسره نگاشو گرفت و رفت . گلابتون زير لب زمزمه كرد و گفت "پررو ، يه چيز هم طلبش بود ."

سرش رو كه بالا آورد ديد عطا با يه لبخند داره سمتش مياد . حوصله شو نداشت . عطا بهش رسيد كه گلابتون گفت : داريد بر مي گرديد ؟ چيزي جا گذاشتيد ؟

عطا شيطون نگاش كرد و گفت:

romangram.com | @romangram_com