#ز_مثل_زندگی_پارت_26
ـ پس داري به نفهمي خودت مي خندي ؟
آهو جدي شد و گفت : حيف كه وسط راهيم وگرنه يه چوب حسابي مي خوردي .
ـ اوهو ، بپا چوب نخوري .
ـ نه عزيزم من چيزيم نميشه به تو دست بزنيم مي شكني .
بعد با لذت سر به سر گذاشتن گلابتون خنديد . گلابتون براش چشم غره رفت و چيزي نگفت .
آهو : حالا قهر نكن ...نگاه منو .
گلابتون برگشت نگاهش كرد كه آهو گفت :
ـ ميگم اين برنامه ي سينما كه با متين چيده بوديد چي شد ؟
سري تكون داد و گفت : تو همين هفته ميريم .
ماشين گرفتند و به خونه رفتند . در رو آهو با كليدش باز كرد و با هم راه افتادند آهو دامون رو انتهاي حياط ديد كه كنار باغچه نشسته با كنجكاوي دامون رو نگاه كرد و گفت:
ـ دامون داره چي كار مي كنه ؟
گلابتون سرشو بالا گرفت و به آن سوي حياط نگاه كرد . كمي به دامون دقيق شد و گفت :
ـ خب معلومه داره با گوشي صحبت ميكنه .
آهو لبخند مشكوكي زد و گفت : با كي ؟!!!
گلابتون خنديد و گفت : اون طور كه رفته كنار باغچه نشسته حتماً با دوست دخترش صحبت مي كنه .
ـ واه دامون دوست دختر گرفته ؟ از كي ؟
گلابتون طوري خنديد كه انگار جوك شنيده بود .
ـ بعد مي گم ساده اي نگو نيستي ، معلومه كه دوست دختر داره ، براي پسرا كه هيچ قيد و بندي نيست . دوست دختر مثل شلوار پاشونه اگر بخوان عوضش مي كنن.
آهو از حرفش خوشش نيومد و گفت: يعني همه اين طوري اند ؟
گلابتون با غرور گفت :
ـ نه همه ، مثلاً كسي كه قراره من قبولش كنم حق نداره قلبش حتي تو گذشته كاروان سرا باشه .
آهو خنديد و گلابتون اخم كرد .آهو وقتي نگاهش دوباره به دامون افتاد گفت :
romangram.com | @romangram_com