#ز_مثل_زندگی_پارت_25


عسل : بچه ها شما كه تعارفي نبوديد .

آهو وقتي نگاه نا موافق گلابتون رو ديد گفت :

ـ آخه مسيرمون هم بهتون نمي خوره .

عطاكه چشاش به گلابتون بود گفت : شما ديگه خيلي تعارفي هستيد .

گلابتون اخم كرد جدي شد و گفت :

ـ تعارف نمي كنيم ...

عطا خنديد و گفت : پس اسمش چيه ؟

گلابتون پنهاني مشتش را به هم فشرد . شايد كم كم داشت راضي مي شد بشينه ولي از اينكه عطا داشت چشاشو مي كند و از طرفي مدام بين حرفش مي پريد محال بود سوار ماشينش بشه .

دستي براي عسل تكون داد و گفت : خداحافظ ، فردا مي بينمت .

آهو نگاهي به عطا و عسل انداخت بعد عجله اي خداحافظي كرد و دنبال گلابتون دويد:

ـ گلاب ...گلاب وايستا .

برگشت نگاش كرد و گفت : گلاب و بگم ها ...

آهو ريز ريز خنديد و گفت : خيلي خب دوشيزه گلابتون .

گلابتون هم لبخندي زد و با هم راه افتادند . ماشين عطا وقتي از كنارشون رد مي شد براشون بوقي زد و عطا از آينه نگاه تا جايي كه ديد داشت به گلابتون نگاه كرد .

ـ مي گم ها چرا ننشتيم ؟ ما كه جايي نميريم كجا كار داريم ؟ميرفتيم ما رو تا خونه مي رسوند ديگه .

گلابتون ابرويي بالا انداخت و گفت : تو نمي فهمي .

آهو با تعجب نگاهش كرد و گفت : چي رو نمي فهمم ؟

ـ اينكه زود نبايد پسرخاله شي ، بعداً پررو ميشن ، منم داشتم طاقچه بالا مي انداختم .

آهو كه حتي يه كلمه از حرفاي او نفهميده بود شروع كرد به هرز خنديدن .

ـ رو آب بخندي .

آهو كم كم خنده شو قورت داد و گفت: آخه نمي فهمم چي مي گي .


romangram.com | @romangram_com