#ز_مثل_زندگی_پارت_24
مدتي كه آنها سه نفري سرگرم بودند بقيه بچه ها در حال جا به جايي و هماهنگي براي تقلب شدند . با باز شدن در كلاس و اومدن خانوم شفق كلاس خود به خود ساكت شد .
طبق پيش بيني گلابتون خانوم شفق از اونجايي كه زن با تجربه اي بود از قيافه هاي بچه ها قصدشون رو فهميد و همه رو جا به جا كرد . تاليا رو بلند كرد از كنار فريده پيش آهو نشوند و گلابتون رو پيش فروزنده نشوند و باقي بچه ها رو هم متفرق كرد . گلابتون موقع امتحان دستش را دور برگه جمع كرده بود و فروزنده مدام با مداد با پهلوي او مي زد تا دستش رو برداره ولي او بي اهميت مشغول به نوشتن بود و نمي گذاشت به ورقه اش دسترسي داشته باشه . شايد كس ديگه اي بود كمي نشون مي داد ولي اصلاً دلش به حال فروزنده نمي سوخت . فروزنده زير لب چيزي گفت و گلابتون براش چشم غره رفت .
خلاصه بعد گذراندن ساعت اول كه خانوم شفق قول داد جلسه ي بعد برگه ها رو با خودش بياره ، گذشت و دو ساعت ديگر هم با درس هاي رياضي و شيمي به اتمام رسيد .
با تعدادي از بچه ها از مدرسه خارج شدند و وسط كوچه كم كم خداحافظي كردند گوشي هاشون رو از كيف در آوردند و روشن گذاشتند . تو مدرسه خاموشش مي كردند تا زنگ آخر .
داشتند در كنار هم مي رفتند كه صداي همكلاسي شون عسل رو شنيدند .
ـ يوووووهو بچه ها .
برگشتند ديدند عسل تو ماشين نشسته و براشون دست مي ده .
آن دو لبخند زنون دست تكون دادند كه عسل گفت :
ـ عطا نگه دار بچه ها رو برسونيم .
پرايد گوجه اي رنگ كنار آن دو ايست كرد . عسل شروع كرد به معرفي برادرش عطا همچنين آنها .
آهو اظهار خوشبختي كرد و گلابتون فقط سري تكون داد .
عطا نگاه گذري اي به آهو انداخت بعد رو به گلابتون گفت :
ـ بفرماييد در خدمت باشيم .
ـ نه ممنون خودمون مي ريم .
عسل : گلابتون بيا بالا ، تعارف چرا مي كنيد ؟
گلابتون چند صدم ثانيه نگاهي به عطا انداخت . پسر بانمكي بود كه صورت بيضي فرم با بيني اي گوشتي كه نوكش كمي رو به بالا بود داشت و چشم هاي نه ريز نه درشت مورب و دهاني متناسب كه وقتي لبخند مي زد گونه هاش برجسته مي شد .
عطا وقتي آنها رو معطل ديد گفت : بفرماييد .
آهو حرفي نداشت نگاهي به گلابتون انداخت كه او ابرويي براش بالا انداخت و رو به عسل گفت:
ـ عسل جون ما بين راه كار داريم ...
عطا بين حرفش گفت : ما عجله اي نداريم هر جا بريد مي رسونيمتون .
romangram.com | @romangram_com