#ز_مثل_زندگی_پارت_27
ـ ولي من اگه برادر داشتم خانواده م اجازه نمي داد تا به تا دوست دختر بگيره .
ـ مثلاً پسرا منتظر اجازه خانواده شون مي مونن ؟
ـ نه منظورم اينه كه اگه مثلاً دوست دختر هم مي گرفت نمي گذاشت بابام اينا بفهمن ...
گلابتون كه از مدرسه خسته شده و احتياج به استراحت داشت گفت :
ـ من دارم ميرم تو هم برو هر چه قدر دوست داري درباره ي برادر نداشته ات خيالبافي كن .
آهو تهديد كنان گفت :
ـ بمون ، بمون كتك هاتو با هم جمع مي كنم و يه دفعه جوابت رو مي دم .
گلابتون مستانه خنديد و گفت : اهل اين حرفا نيستي .
آهو براش شكلك در آورد و سمت خونه ي خودشون رفت .
همون موقع دامون تلفنش تموم شده و سمت خونه مي رفت كه گلاب رو ديد .
گلابتون : سلام .
ـ سلام تو اومدي ؟
ـ آره خيلي هم خسته ام .
ـ بابا خيلي نازنازي هستي ، بدبخت كسي كه مي خواد تو رو ببره . اون بدبخت يعني كيه ؟
گلابتون با عشوه مژه هاشو به هم زد و گفت : هر كي باشه مطمئن باش نازم رو مي خره .
دامون به شوخي جدي شد و گفت : بچه پررو ، خجالت هم نمي كشه ...
دستش رو بلند كرد و تهديد كنان گفت : برو تا چوب نخوردي .
گلابتون خنديد و گفت : جرات نداري .
دامون هم خنديد و گفت : آخه تو چه قدر موشي از اين به بعد اگر دوستام پرسيدن خواهر داري مي گم نه ما يه موش داريم .
ابرويي بالا داد و گفت : دوستات از من چرا مي پرسن ؟
دامون اخمي كرد بعد موذيانه خنديد و گفت : آخه مثل تو فضولن .
romangram.com | @romangram_com