#ز_مثل_زندگی_پارت_21
ـ گلابتون و آهو ديگه مادر .
دامون دستي به پشت سرش كشيد و گفت :
ـ آها اون جغله ها ؟ آهو هم اينجاست ؟
ـ آره ديشب مهرناز اومد در زد گفت آهو تو اتاقش نيست من ديدم پيش گلابتون خوابش برده .
دامون سري تكون داد و به اتاق گلابتون رفت . تقه اي به در زد وقتي ديد صدايي نمياد و بيدار نيستند در رو باز كرد . از طرز خوابيدن آن دو خنده اش گرفت . گلابتون دستاشو زير گونه اش جمع كرده آهو كج خوابيده و سرشو رو شكم گلابتون گذاشته بود و پيرهن گلابتون بالا رفته و پهلويش معلوم بود . رفت جلو محكم به پاي آهو زد بعد كف پاي گلابتون رو قلقلك زد كه هر دو تكون خورند .
ـ پاشيد ، پاشيد كه مدرسه تون دير شده .
هر دو خواب آلود و گيج نشستند و كش و قوسي به بدن دادند . آهو در حالي كه خميازه مي كرد گفت :
ـ ساعت چنده ؟
دامون براي اينكه سر به سرش بگذاره و چشاي نيمه باز و خواب آلودش رو باز كنه گفت : بيدار شو خودت ببين .
بعد با تك خنده اي رفت بيرون . گلابتون چشاش كه به ساعت افتاد سريع پريد پايين آهو را هل داد و گفت : پاشو پاشو دير شد .
خواب آهو هم پريد سريع بلند شد و گفت :
ـ من ميرم سمت خودمون .
ـ خب همين جا صبحونه بخور .
ـ لباس هام اون وره .
گلابتون سري تكان داد و گفت : باشه برو ، زودي بيا .
و خودش رفت سمت دستشويي اتاقش .
آهو از اتاق بيرون دويد به آشپزخونه رفت صبح به خير گفت كه نازيلا خانوم گفت :
ـ آهو جان بشين .
ـ نه خاله من برم آماده شم .
ـ صبحونه كه بايد بخوري ، اول بخور بعد برو .
ـ مرسي خاله جون صورتم رو هم نشستم ميرم حاضر مي شم همون طرف يه چيزي مي خورم .
romangram.com | @romangram_com