#ز_مثل_زندگی_پارت_20

ـ اي بابا شبيه بهرامه ديگه ، چه طور باران از بهرام خوشش اومد ؟ !! تازه حتماً نبايد جذاب باشه كه ، چهره ش مردونه س ، خوبه از اين جوجه تيغي ها باشه ؟

ـ آهو ديگه داري رو نورمم ميري ها ، در ضمن باران رو با من مقايسه نكن .

آهو دو دستش رو به نشونه ي تسليم بالا برد و گفت :

ـ باشه باشه شما هر كسي رو تحويل نمي گيري ، خوبه ؟ با اين اعصاب كه نمي توني درس بخوني ، چند تا نفس عميق بكش و بريم خونه ي ما .

سمت خونه ي خودشون پيچيد و گفت :

ـ نه بريم خونه ي ما .

ـ چرا ؟ !!!

ـ چون خونه مون راحت ترم .

ـ منم خونه مون راحت ترم .

گلابتون چپ چپ نگاهش كرد و گفت : آهو باهام بحث نكن من رفتم ، تو هم نمي خواي نيا .

و راه افتاد كه ديد آهو داره ميره سمت خونه شون با غيظ گفت :

ـ چي شد نميايي ؟ به درك .

آهو براش شكلك در آورد و گفت : ديوونه دارم ميرم كتاب هامو بيارم ، منتظرم باش ميام

گلابتون سمت خونه شون رفت و آهو هم سمت خونه ي خودشون . تو مسير داشت فكر مي كرد . ديگه اخلاق گلابتون درباره ي جنس مخالف تقريباً داشت دستش مي اومد . او سخت پسند بود و زيبايي هم خيلي براش اهميت داشت . در رو با كليد باز كرد و آهي كشيد .

از اين قضيه ها براي گلابتون زياد اتفاق مي افتاد . در خودش خلاء حس مي كرد . چرا يه بار از اين اتفاق ها براي او نمي افتاد ؟ از فكر اينكه براي ظاهرش كسي سمتش نيومده باشه ديوونه مي شد . با خودش فكر كرد "يعني همه چي ظاهره ؟ "



***



دامون پرنشاط پشت صندلي نشست و گفت : سلام بر خانواده ي محترم .

نازيلا خانوم جواب داد : سلام پسرم ، پاشو برو بچه ها رو هم صدا كن كه مدرسه شون دير ميشه .

دامون با تعجب گفت :

ـ كدوم بچه ها ؟!

romangram.com | @romangram_com