#ز_مثل_زندگی_پارت_18

گلابتون با تعجب نگاهش كرد . بهروز وقتي نگاهشو از آينه ديد كمي مضطرب شد . فكرش رو هم نمي كرد بيان حرفي كه تا نوك زبونش اومده اونقدر براش سخت باشه .

با اهمي كه گلابتون گفت بهرور فهميد فرصت دست دست كردن نداره .

نگاهشو به فرمون ماشين دوخت و گفت :

ـ من از شما خوشم مياد .

گلابتون به وضوح اخم كرده بود . با جديت سمت در رفت دستگيره رو گرفت و گفت :

ـ خداحافظ .

بهروز يك دفعه سرش رو بالا گرفت و گفت : چي شد ؟

گلابتون كه تقريباً در رو باز كرده بود برگشت و گفت : چي چي شد ؟

ـ جـ ...جوابتون .

گلابتون سعي كرد لبخندش خيلي تحقير آميز نباشه . در واقع اونو اصلاً هم سطح خودش نمي ديد . از وقتي هم نگاهاشو رو خودش مي ديد هميشه ازش دوري مي كرد . هيچ چيز رو در نظر نمي گرفت ظاهر بهروز ...ديگه نمي خواست فكر كنه . در دل "اوفي" گفت و لب به هم زد :

ـ ببخشيد ترجيح مي دم هيچ صحبتي در اين باره نشه .

بهروز معترض گفت : آخه ...چرا ؟ !

گلابتون چهره ي جدي و مليحش رو نشون او داد و گفت :

ـ ببخشيد ولي پرسيدن نداره .

و با گفتن "فكر كنم جوابم رو خودتون حدس بزنيد" از ماشين پياده شد . بهروز فكر كرد شايد به طور رسمي صحبت نكرده و مستقيم به خودش گفته ناراحت شده ، خواست درباره ي درميون گذاشتن با خانواده اش بگه كه ديگه دير شده بود . گلابتون دست آهو را مي كشيد و سمت خونه مي برد . موند تا آنها بعد كليد انداختن وارد بشن و بعد ماشين رو روشن كرد و رفت .

آهو مچش را از دست او بيرون كشيد و گفت : مي گي چي شده ؟

گلابتون در حياط رو به هم كوبيد و با جديت راه افتاد . آهو دنبالش دويد و گفت :

ـ اوه چه جدي ، چي شده ؟ بهروز چي گفت ؟

گلابتون مثل بمبي يك دفعه منفجر شد و به حرف اومد :

ـ خجالت نمي كشه ، مثلاً فاميله ...

ـ مگه چي گفت ؟

گلابتون چهره ي او را كه از كنجكاوي ديدني شده بود از نظر گذراند و گفت :

romangram.com | @romangram_com