#ز_مثل_زندگی_پارت_17
ـ دست فرمونش كه خوبه .
ـ كم تر زير گوشم وز وز كن .
جمله ي گلابتون در صداي استارتي كه بهروز براي روشن كردن ماشين زد گم شد . بقيه راه رو تقريباً همه ساكت بودند . وقتي جلوي خونه رسيدند بهروز با لبخند برگشت دستش را روي تكيه گاه صندلي نشيمن زد و گفت :
ـ بفرماييد .
آهو تشكر كرد كه بهروز گفت :
ـ خواهش مي كنم آهو خانوم ، انجام وظيفه بود .
ـ بازم ممنون ما مرخص ميشيم .
ـ خداحافظ .
نگاشو از آهو گرفت و چند ثانيه به گلابتون خيره شد بعد برگشت و مثل حالت اول نشست . آهو پياده شده بود گلابتون هم داشت بعد او پياده مي شد كه بهروز از آينه نگاهي به او انداخت و گفت :
ـ گلابتون خانم .
گلابتون پياده نشد و با اخم ظريفي نگاهش كرد :
ـ بله ؟
بهروز از آينه نيم نگاهي به او انداخت تك سرفه اي كرد و گفت :
ـ ببخشيد يه چيزي رو خيلي وقته مي خواستم بهتون بگم .
گلابتون نگاشو از شيشه ماشين به آهو كه كنجكاو ايستاده و به داخل نگاه مي كرد گرفت و رو به بهروز گفت :
ـ بفرماييد.
ـ فكر كنم خودتون هم يه حدس هايي زده باشيد .
گلابتون حوصله ي حاشيه رفتن نداشت با كلافگي سمت در خيز برداشت دستشو رو دستگيره گذاشت و گفت : ببخشيد ما عجله داريم اگر امرتون مهم نيست ...
بهروز ميون حرفش گفت :
ـ خواهش مي كنم چند لحظه صبر كنيد . بگذاريد بگم و يه دفعه راحت شم .
romangram.com | @romangram_com