#ز_مثل_زندگی_پارت_15


آهو چهره اش در هم رفت .

ـ واي نه .

ـ مجبوريم بريم بخونيم .

آهو چهره ي مسخره اي به خود گرفت و گفت : يه روز اومديم پيش ني ني ها .

گلابتون مي خواست بگه "مسخره بازي درنيار ، جمع كن خودتو بريم " كه با لبخند باران او هم لبخند زد و گفت : بريم .

وقتي داشت به پدر و مادرش و بقيه اطلاع مي داد بهروز گفت : من هم دارم ميرم ميتونم بين راه برسونمتون .

گلابتون خواست ضايع ش كنه و بگه مسيرمون بين راهت نيست كه با حرف خاله اش چيزي نگفت .

ـ برات زحمت نميشه بهروز خان ؟

ـ نه چه زحمتي ، منم دارم ميرم بايد برم سر كار .

آهو برگشت و گفت : جدي جدي بريم ؟

ـ تو دوست داري بمون ، خودت مي دوني و يه صفري كه قراره بگيري .

آهو بلند شد و گفت : بيخود دلت رو صابون نزن كه من صفر بشم ها ، منم ميام . آ آ ...

روپوشش رو برداشت و پوشيد . همه زدند زير خنده . موقع خداحافظي آهو چند باري خم شد و گونه ي لطيف درسا رو بوسيد و دلش نمي اومد خداحافظي كنه همين كارش باعث شده بود گلابتون بابت از دست رفتن وقت حرص بخوره و دلش بخواد اونو بزنه . موقع خداحافظي از باران ، او فقط با يه انگشتش آروم گونه ي درسا رو ناز داد و بعد با همه خداحافظي كردند و پشت سر بهروز راه افتادند . آن دو با آسانسور رفتند و بهروز براي اينكه اونا راحت تر باشن از پله ها رفت . آهو و گلاب زودتر به طبقه ي همكف رسيده و كنار ماشين بهروز منتظر بودند كه ديدند او سلانه سلانه داره مياد پايين . گلابتون بدون اينكه بهروز بفهمه براش چشم غره اي رفت و دست به سينه منتظر موند .

================================



بهروز با لبخند سوييچ رو زد و گفت : ببخشيد خانوم ها منتظر مونديد .

گلابتون حق به جانب يسمت در ماشين رفت و زير لب گفت : اشكال نداره .

نشست و آهو هم داشت مي نشست كه بهروز رو به گلابتون سرش رو عقب گردوند ، با سوويچ كه در دستش بود به صندلي جلو اشاره زد گفت :

ـ بفرماييد راحت باشيد .

گلابتون بدون اينكه نگاش كنه گفت : راحتم .

آهو نشست و گفت : بريم . بهروز سري تكان داد حين روشن كردن ماشين از آينه به گلابتون نگاه كرد و راه افتاد و از پاركينگ خارج شد .


romangram.com | @romangram_com