#ز_مثل_زندگی_پارت_14
ـ خب چرا نمي شيني بخوني ؟
ـ اصلاً حسش نيست .
ـ دلت خوشه ها حسش نيست ، ما الان مهموني هستيم ، آهو رو بلند مي كنم و مي ريم خونه ميخونيم .
ـ يعني دلت مياد مهموني رو بگذاري و بچسبي به درس ؟
گلابتون جدي گفت : معلومه ، بهتره تو هم همين كار رو كني ، خانم شفق رو كه مي شناسي يه دفعه ديدي همه ي جاها رو عوض كرد .
با اين حرف ترنم كمي ترس خورد و قول داد سعي كنه بخونه . گلابتون بعد قطع مكالمه يه دفعه در رو باز كرد و بدون بالا گرفتن سرش سريع از اتاق خارج شد كه خورد به كسي . سرش رو كه بالا گرفت ديد بهروز ِ . خود به خود اخم هاش تو هم رفت . بهروز كمي دستپاچه شد از او فاصله گرفت و لبخند ماتي زد و گفت :
ـ مشكلي پيش اومده ؟
گلابتون حرصش گرفت . او در راهرو كنار در اتاق باران چه مي كرد ؟ دنبال او راه افتاده بود ؟ عصبي به بهروز نگاه كرد و جدي گفت : چه مشكلي ؟
بهروز با كمي من من گفت :
ـ هيچي ...يعني ...منظورم اينه از اين ور رد ميشدم ....
ميون حرفش با تمسخر گفت : رد مي شديد ؟!
بهروز نيم نگاهي به او انداخت و براي اينكه بيشتر ضايع نشه گفت:
ـ فعلاً .
و سمت در دستشويي كه در راهرو بين اتاق خواب ها بود رفت . گلابتون سري تكون داد و به سالن برگشت پيش آهو رفت شونه شو تكون داد و گفت :
ـ آهو ...آهو با توام .
آهو برگشت او را نگاه كرد و گفت : چته ؟
ـ پاشو بريم .
باران نگاهي به او كرد و گفت : كجا گلاب جون ؟
گلابتون دندون هاشو از حرص روي هم فشرد و در دلش گفت "گلاب مادربزرگته"
ـ ما امتحان داريم ولي اصلاً خبر نداشتيم .
آهو با تعجب گفت : امتحان نداريم كه .
ـ چرا ، الان ترنم زنگ زد و گفت امتحان زيست داريم .
romangram.com | @romangram_com