#ز_مثل_زندگی_پارت_13


و تا جوابش بياد با تعجب رو به آهو گفت :

ـ آهو .!

آهو همان طور كه گونه ي بچه رو نوازش مي كرد برگشت و گفت :

ـ چيه ؟

ـ ما فردا امتحان داريم ؟

آهو با بي خيالي گفت : نه بابا چه امتحاني ؟

و با حرف باران سمت بچه برگشت ."آهو انگشتت رو مواظب باش ."

برگشت و به انگشتش نگاه كرد . باران گفت :

ـ داشت مي رفت تو چشم بچه .

آهو خنديد و گفت : آخ كوچولو حواسم نبود . حالا چرا چپ چپ نگاه مي كني ؟

واقعاً درسا دست از شير خوردن برداشته و برگشته او را نگاه مي كرد . باران و آهو خنديدند . گلابتون به گوشي اش نگاه كرد . جواب اومده بود .

"اووووف چه عجب تو جواب دادي . يعني خبر نداري ؟ امتحان زيست ديگه ."

گلابتون بلند شد رفت به اتاق خواب باران و شروع به شماره گيري كرد . بعد چند بوق ترنم جواب داد .

ـ سلام خانوم خانوما .

ـ سلام ترنم ، چي مي گي ؟ جدي جدي امتحان داريم ؟

ـ آره واقعاً نمي دونستي ؟

ـ نه روحمم خبر نداشت . آهو هم بي خبره . چه طور آخه ؟

ـ موقعي كه زنگ خورد اعلام كرد ، حتماً شما نشنيديد .

ـ واي چه بد .

ـ واي كارمون ساخته س ، شما هم پس نخونديد . من نخونده بودم مي خواستم ببينم مي تونيم با هم همكاري كنيم ؟

گلابتون جدي شد باز اين ترنم درس نمي خوند و مي خواست از همه تقلب بگيره.


romangram.com | @romangram_com