#ز_مثل_زندگی_پارت_119


ـ مخصوصاً انگار مغز تو آمادگي شستشو رو داشته .

آهو گنگ نگاهش كرد . هنوز مطمئن نبود بايد چه تصميمي بگيره . دوست داشت باز سوالش رو تكرار كنه و باز فرزين بگه كه دروغه ...نه يه بار نه دوبار ، بارها و بارها ، تا اون به باور برسه .

به خودش كه اومد فرزين پشت رل نشسته و ماشينش رو روشن مي كرد . بعد هم خم شد در سرنشين رو بست و دور زد . آهو حس غم مي كرد . يعني تموم شد ؟ فرزين هم كه ديگه تعارف نكرد ، يعني منتظر نظر نهايي اون نشد ...

در حالي كه در افكارش غرق مي شد برخلاف تصورش فرزين بعد دور زدن كنار پاش نگه داشت و گفت :

ـ چي شد تصميمت رو گرفتي ؟

آهو هنوز مردد بود . نگاه كلافه از انتظار فرزين رو كه ديد ناخودآگاه لب باز كرد :

ـ زياد ...زياد نمي تونم بمونم ، بايد برگردم خونه ...

فرزين آروم پلك هاشو باز و بسته كرد بعد لبخندي زد و با سر به صندلي اشاره كرد . خم شد و در رو براش باز كرد . اهو ماشين رو دور زد و رفت سوار شد .

فرزين نفسش رو با صدا بيرون داد نگاهي به او كه كمربند مي بست انداخت . به دستاي كوچيكش دقت كرد كه حين بستن كمربند كمي مي لرزيد . آن قدر انگشتانش كوچك بود كه دوست داشت لمسشون كنه ، چرا موقعي كه مچ دستش رو گرفت متوجه اين همه ظرافت نشده بود ؟

آهو با تعجب نگاهش كرد و زود با شرم نگاهش رو گرفت و گفت :

ـ نميريم ؟

فرزين با لبخند گفت : چرا ، اگه تا چند دقيقه پيش اين همه بحث راه نيانداخته بودي الان يه جايي بوديم و داشتيم چيزي مي خورديم .

آهو با خودش گفت "اي بابا چه قدر سركوفت مي زنه . "

فرزين راه افتاد و آهو پرسيد :

ـ كجا مي ريم ؟

ـ بريم رستوران خوبه ؟

نيم نگاهي به او كه نيمرخش فقط طرفش بود انداخت و با لحن شوخي گفت :

ـ من كه همه چربي هام آب شد ، طي بحث شيريني كه داشتيم .

آهو رُخش رو گردوند ، با خجالت زير چشمي نگاهش كرد و گفت :

ـ من بايد زود برگردم خونه .

فرزين سري تكون داد و گفت : زود برمي گردونمت .


romangram.com | @romangram_com