#ز_مثل_زندگی_پارت_120
ـ منظورم اينه بايد ناهار خونه باشم ، خانواده م نگران مي شن .
ـ خب مگه تلفن نداري ؟ زنگ بزن بگو .
آهو با چشم هاي گرد شده نگاش كرد و گفت : زنگ بزنم چي بگم ؟
فرزين خنديد و گفت : منظورم نبود بگي با دوست پسرتي ، بگو با دوستت ناهار اومدي بيرون .
آهو كمي كلمه "دوست پسر" رو در ذهنش مزه مزه كرد . بعد مكثي گفت :
ـ آخه بدون برنامه ريزي و يه دفعه اي ؟ شك مي كنند .
فرزين اخمي ساختگي تحويلش داد و گفت : يعني چيزي نخوريم ؟ پس چي كنيم ؟ بريم دور دور ؟
آهو سرش رو پايين انداخت و در حالي كه انگشتاشو بين هم مي تابوند آروم گفت :
ـ نمي دونم .
مي ترسيد تو مراكز عمومي كسي اونها رو ببينه . از طرفي هم حس مي كرد ظاهرش مناسب بيرون رفتن نيست . با مانتوي مدرسه و ...هرچند كه رنگ فرم لباس مدرسه شون خوشرنگ و مناسب بود و قوانين مدرسه شون اجازه مي داد شلوار لي بپوشند . مردد بود كه چه تصميمي بگيره ، نمي دونست به خانواده ش چي بگه .
نيم نگاهي به فرزين انداخت . تو آرامش و سكوت داشت رانندگي مي كرد .
نگاهش رو سمت پنجره چرخوند . يواشكي از آينه بغل داشت موها و صورتش رو چك كرد كه ديد آينه به صورت اتومات داره جهتش جا به جا ميشه و سمت او تنظيم ميشه . با تعجب برگشت و به فرزين كه لبخند مي زد نگاه كرد . سرخ شد از اينكه مچ او را گرفته بود . سرش رو پايين انداخت .
فرزين نگاهي به او انداخت و با شوخي گفت :
ـ چه قدر سرخ و سفيد مي شي ، آينه ت رو نگاه كن ، آينه جزو لوازم جدا نشدني از خانم هاست .
آهو نيم نگاهي عجولانه به آينه انداخت و بعد صاف در جايش نشست .
فرزين از گوشه چشم به او نگاه كرد و گفت :
ـ تا به حال دوست دختر خجالتي نداشتم ، يا اين قدر بخواد براي رفت و آمدش پيش خانواده ش معذب باشه و ...
باقي حرفاش رو بلعيد . با نگاه آهو تازه يادش اومد كه نبايد جلوي اون از دوست دختر هاش حرف بزنه . با حس ضايع شدن با انگشتاش رو فرمون ضرب گرفته بود . آهو وقتي صداي زنگ گوشي شو شنيد نگاهشو گرفت و كيفش رو باز كرد . برداشت . گلابتون بود . جواب داد :
ـ سلام آهو .
ـ سلام خوبي ؟
ـ آره كجايي ؟
romangram.com | @romangram_com