#ز_مثل_زندگی_پارت_118
ـ منم ...منم اشتباه كردم .
فرزين كه با خونسردي ساختگي اي پشت رل نشسته و با اخم داشت حرف هاي اونو گوش مي داد يه دفعه فرياد زد :
ـ كي چنين غلطي كرده ؟ اين مزخرفات چيه كه به هم مي بافتي ؟
در آخر حرفش روي فرمون كوبيد كه صداي بوق به هوا رفت . آهو كمي ترسيد ولي جراتش رو از دست نداد . بعد چند ثانيه گفت :
ـ چرا جوش آوردي ؟ شنيدن حقيقت تلخه ؟ فكر نمي كردي دستت رو بخونم نه ؟...
باقي حرفا تو دهنش ماسيد و قلبش شروع كرد با ترس زدن . فرزين پياده شده و عصبي و با گام هاي بلند سمتش مي اومد
آهو قدمي به عقب برداشت ولي فرزين رو به روش با فاصله چند ميلي متري ايستاد و عصبي نگاش كرد . آهو مطمئن بود به هيچ پسري تا اين حد نزديك نبوده . هيجان ناخواسته اي همراه با اضطراب باعث مي شد قلبش تند تند بزنه .
فرزين با اخم صورتش رو جلو برد آهو فكر كرد قصدي داره براي همين خواست عقب عقب بره كه فرزين مچ دست راستش را محكم گرفت . آهو از درد زير لب آخ گفت و از طرفي هم شرمش مي شد فرزين رو نگاه كنه . بدنش از تماس دست او گر گرفته بود.
با صداي فرياد فرزين چشماش گرد شد
ـ با تو ام ...كي اين چرت و پرت ها رو تو مخت فرو كرده ؟
اون قدر بلند و جدي گفت كه زبون آهو ناخودآگاه چرخيد .
ـ فـ ...فريده .
فرزين لبشو جويد ، دست اونو ول كرد بعد عصبي گفت :
ـ فريده غلط كرده ...
آهو خيلي دوست داشت بپرسه "يعني دروغ گفته ؟"
ولي جراتش فروكش كرده بود . صداي سوت بلبلي اي باعث شد هر دو سرشون رو بالا بگيرند . يه بنا لبه ي ساختمون نيمه كاره نشسته و انگار فيلم سينمايي تماشا مي كرد و يه خط در ميون هم براي خودش سوت مي زد . فرزين روشو گرفت و به آهو گفت :
ـ من دارم ميرم ، به اندازه ي كافي اعصابم رو خرد كردي ، حالا مي خواي به قرارمون برسيم كه بريم وگرنه هر كي بره دنبال كارش .
نگاهي به چهره ي فرزين انداخت . ديگه عصبي نبود . جراتش برگشت .
ـ يعني حرفاي فريده دروغه ؟
فرزين نگاه معني داري به او انداخت و بعد چند ثانيه سكوت گفت :
ـ ببين فريده مغزش خيلي كوچيكه ، ولي زبونش اون قدر درازه كه مي تونه با حرفاش مغزت رو شستشو بده ...
با طعنه گفت :
romangram.com | @romangram_com