#ز_مثل_زندگی_پارت_116

دلش مي خواست به قلبش مشت بكوبد . اجازه نداشت اين قدر تند بكوبد . خودش رو بي اعتنا جلوه داد . برگشت و راهش را رفت ولي فرزين با دنده سنگين كنار او راه افتاد ، صداي آروم پايين اومدن شيشه رو شنيد .

ـ آهو ...آهو چرا سوار نمي شي ؟

آهو سعي داشت خود دار باشه . نيم نگاه جدي اي به او انداخت و گفت :

ـ برو .

و چند قدم سريع برداشت . ماشين دوباره كنارش قرار گرفت و فرزين دوباره بوق زد . آهو اطراف رو چك كرد . پر بود از بچه هاي مدرسه ولي جاي شكرش باقي بود نگاهش به آشنا و همكلاسي هايش نيافتاد . شايد هم تو كوچه بودند و او نمي ديدشون ...

به محض ديدن فرعي دوم كه سمت راست كوچه بود خودش رو انداخت داخلش و قدم زنون رفت . صداي پيچيدن ماشين رو پشت سرش تو فرعي شنيد .





آرام و سر به زير مي رفت و فكر مي كرد .

يعني فرزين بهش نزديك شده بود كه بتونه با گلابتون رابطه برقرار كنه ؟ يعني اون فقط يه وسيله بود ؟ حتماً چون گلابتون تو جشن بهش بها نداد اومده سمت اون و ...

صداي گاز ، كشيده شدن لاستيك ماشين و ترمز جلوي راه او باعث شد سرش رو بالا بگيره . با ديدن فرزين كه با ماشين راهش رو بسته و در رو باز مي كنه كمي ترسيد . برگشت و نگاهي به ابتداي فرعي انداخت . مي خواست بدونه اگه قصد عقب گرد داشته باشه چه قدر راه داره . با صداي ضربه اي به خودش اومد و برگشت .

فرزين پياده شده و دستش رو روي سقف گذاشته و براي جلب توجه او يك بار روي سقف ماشين كوبيده بود . آهو اخم كرد . فرزين هم .

ـ چرا سوار نمي شي ؟ داري ناز مي كني ؟

در اون موقعيت نبايد نگاهش مي كرد ولي داشت از نظر مي گرداندش . صورتش رو سه تيغه زده بود و عينك شب به چشم داشت و به نظرش از روز جشن خيلي بهتر شده بود . شايد هم فقط خيالات دخترونه او بود و تغييري وجود نداشت .

فرزين با بالا دادن چانه اش به او اشاره زد و گفت :

ـ با تو ام .

آهو حق به جانب نگاهش كرد و گفت :

ـ تو كوچه گفتم كه بريد .

فرزين پوزخند عصبي اي زد و گفت : بازيه ؟

آهو عصبي بود و گفت :

ـ آره بازيه ، البته من يه كم دير فهميدم كه خودم هم تو اين بازي ام .

فرزين دستش را از روي سقف ماشين برداشت راست ايستاد يك دستش را در جيب شلوار كرم رنگش انداخت و در حالي كه ماشين رو دور مي زد و سمت او مي رفت گفت :

romangram.com | @romangram_com