#ز_مثل_زندگی_پارت_115
داشت راه مي افتاد كه فريده درحالي كه كتاب بلند زيست رو تو بغلش گرفته بود كنارش ظاهر شد و گفت :
ـ با فرزين قرار داري ؟
آهو نزديك بود شاخ در بياره . اول كمي خجالت كشيد بعد با تعجب پرسيد :
ـ تو از كجا مي دوني ؟
فريده با لحن كشداري گفت :
ـ حاااااااااالا ...
آهو منتظر نگاهش كرد انگار لباش قصد تكون خوردن داشت . بالاخره تكون خورد :
ـ ببين آهو از من به تو نصيحت . فرزين فكر نكنم به دردت بخوره .
رنگ آهو پريد و احساس تحقير شدن داشت .
ـ چرا ؟ !!!
فريده انگار مردد بود بين گفتن و نگفتن . نگاهي به آهو انداخت و گفت :
ـ فرزين پسرخاله مه ، خب راستش ...خب ...فكر مي كنم با تو دوست شده تا به گلابتون نزديك شه ...
آهو حس كرد قلبش براي لحظه اي ايستاد . با چمشاي گرد شده از تعجب و رنج كه توش غم برق مي زد به فريده چشم دوخته بود .
ـ بابا اون طوري نگام نكن ، براي خودت مي گم ، بعد ضربه مي خوري كنارش من رو هم فحش مي دي . نگاه كن ، فرزين رو من مي شناسم ، به كم قانع نيست . اون همش دور و بر خوشگل ترين و ترگل ورگل ترين ها ميچرخه ، خب اين حرفا رو هم زدم براي همينه ، تعجب كردم كه تو رو انتخاب كرده .
آهو در دلش ناليد "چرا ؟ چرا ؟ مگه خودش خيلي قيافه ي قشنگ و تو دلبرويي داره ؟"
با مخلوطي از بغض و عصبانيت به فريده چشم دوخت . فريده با ديدن ناظم چون لايه اي رژ موقع خروج زده بود چشماش گرد شد و گفت :
ـ اوه اوه شمر داره مياد من رفتم .
آهو حتي باهاش خداحافظي نكرد ولي بعد او راه افتاد چون موهاي خودش هم رنگ شده بود . با ناراحتي راه مي رفت و فكر مي كرد . باز داشت نا اميد مي شد . حدس زد ماشين ناظمشون از پشت سرش در حال حركته ، با احتياط موهايش را داخل مقنعه انداخت و راه افتاد وقتي ماشين از كنارش رد شد نفس خسته اي بيرون داد و گذاشت موهاش از گوشه مقنعه بيرون بريزه .
بند كيفش رو تو دستش مي فشرد كه از كنار فرعي گذشت . سعي كرد كنجكاو نباشه ولي از گوشه چشم نگاه كرد يه ماشين نقره اي اونجا پارك بود ولي نمي دونست فرزين مي تونه باشه يا نه .
به خودش نهيب زد "بره به جهنم ، نمي خوام ببينمش ."
با ناراحتي راه افتاد كه صداي بوقي رو پشت سرش حس كرد . كنار تر ايستاد تا ماشين رد بشه ولي راننده دستش رو روي بوق گذاشته و پشت سر هم مي زد . آهو با اخم برگشت و نگاه كرد . جاي تعجبي نبود ولي او با ديدن فرزين پشت رل تعجب كرد .
romangram.com | @romangram_com